مثل همیشه بهش گفت: نترس؛ شجاع باش؛ بپر.
اگه افتادم چی؟
تو چشمای از ترس گشاد شده اش خیره شد و گفت: اگه اوج گرفتی چی؟
ولی ممکن هم هست بیوفتم، اگه بیوفتم دیگه ازم چیزی نمیمونه.
همیشه به اینجای مکالمه اشون که میرسید در جواب این حرفش دیگه چیزی برای گفتن نداشت و ساکت میشد. ساکت میشد و اون هم هیچ وقت نپرید چون ترسش از افتادن و ترسش از خرد شدن تک تک استخوناش بزرگتر از امیدش به اوج بود .
شاید به جای جمله ی همیشگی اگه اوج گرفتی چی؟
باید در جواب ترسش به افتادن فقط میگفت: اگه افتادی من می گیرمت...
زینب ملائی فر
ZibaMatn.IR