متن زینب ملائی فر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات زینب ملائی فر
هرگز مرا نخواهد دید
و هیچگاه دستانم به نوازشِ
چین و شکنهای صورتش نخواهد رسید.
نامم را نخواهد دانست.
و با قلب به آتش نشسته ام غریبه خواهد ماند.
و هیچ زمانی بوسه ی بی نوای من، از مبدا لبانم
به سوی چشمانش، به مقصد نخواهد رسید.
- زینب ملائی...
امید، آن گاه که من تهی و خالی در کنجی برای زندگی دست و پا می زنم به سراغم می آید.
لبانش خشک و سرش شکسته و چشمانش گریه مند است و کمرش راست نمی شود.
اما می آید.
جرعه ای بلند پروازی به حلقم می ریزد و
همینکه از...
و سقوط واژه ی پر وحشتی است
برای تنی
و برای آرزویی.
آنگاه که تن حیران آرزویی از بلندای یک عطش به پایین می پرد.
و به زیر کشیده میشود
شکوه یک بلندپروازی معصومانه.
تمام میشود آرزو.
گم میشود خواستن.
و شروع میشود سکوت مرگبار چشم هایی که عادت می...
و شبی هم من عشق را یافتم
آن شب آسمان از محنت ابرها سنگین بود.
و ماه، کامل می تابید.
در هیاهوی سکوت نیمه های شب
کسی آرام در گوشم زمزمه کرد:
آن ستاره را می بینی؟ درخشان و زیباست.
رد نگاهش را که پیمودم
به آینه رسیدم.
مرا قاب...
مثل همیشه بهش گفت: نترس؛ شجاع باش؛ بپر.
اگه افتادم چی؟
تو چشمای از ترس گشاد شده اش خیره شد و گفت: اگه اوج گرفتی چی؟
ولی ممکن هم هست بیوفتم، اگه بیوفتم دیگه ازم چیزی نمیمونه.
همیشه به اینجای مکالمه اشون که میرسید در جواب این حرفش دیگه چیزی...
شاید دلتنگی همان برادر بد صفت و جاه طلب عشق است که در نبود معشوق فرصت غنیمت می شمارد و بر قلب و جان عاشق حکم کشتار می راند .
زینب ملائی فر
ومن تنها ساکن این خلوتگاهم
نور هست و ماه
شور هست و آه
نور به صفحه ام میتابد
و نشان میدهد نوشته های بی سرانجامم
شور در سرم ولوله به راه انداخته
و مرا به یاد حسرت روزهای دور
اینبار با کمی اشک به چشم فراخوانده
قلب من امشب در...
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
من از این دیدار بی هیچ خاطره برگشتم
قصه ام تلخ شد کهنه شد شراب شد
قصه ی تازه ی خویش با مستی داستانت سرشتم
قصه ام باز ولی بیچاره ماند کنج میخانه
آری من باز هم داستان چشمان تو را...
و تمام خواهشمان از دنیا یک نفر بود که برای خودمان باشد. برای خود خود خودمان که دوستمان بدارد آن گونه که مادر فرزندش را ، مارا به نوشیدن فنجانی حیات دعوت کند آن گونه که خدا بنده اش را و مارا به مهر و صداقت بنگرد آن گونه که...
آری چشمانش نوشتن دارد و نگاهش سوختن.
من ولی سوختن از تب چشمانش را دوست دارم.
آنگاه که لمیده بر بلندای مژگان پر جمعیتش برایش عاشقانه غزل می گویم و او به آتش می کشد کهنه کاغذهای به حسرتِ عشق رنگین شده ام را.
زینب ملایی فر
دلم خواست بنویسم...
خواستم از قصه ی انگشتان کشیده اش بنویسم که دیدم انگشتان مرا بغل نمیکند.
خواستم از معجزه ی چشمان روشنش بنویسم که دیدم به من نگاه نمی کند .
به سرم زد از اکسیر شفا بخش لبانش بنویسم یادم آمد، هان! مرا نمی بوسد .
سرخورده قلم...
شده از دستش بدهی جان بکنی؟
بی مه رویش سر به بیابان بنهی؟
شده همه ذرات وجودت در طلبش باشد؟
از شدت غم اشک به چشم راه ندهی؟
شده حس کنی تیغ تیز تبعید را؟
بی چاره حتی زبان به شِکوه باز ننهی؟
شده پس بزنی بغض گلو گیرت را؟...
هیچ نمیگویم و درسکوت از دور بغلت میکنم.
ترکیب عجیبی است نه؟ سکوتم از انفجار احساس شیرین بودنت، دوریمان از گیرو دار اجسام فیزیکی بعیدمان و هم آغوشی زیبای قلب هایمان. انگار نه انگار که تن هامان کیلومترها دور است. چنان جان هایمان درهم تنیده اند که گویی شانه به...
من زن شاعره ی بی هوا خواهم
پای در خاک دارم و سر به سماواتم
همه روزم به تقدیس قلم می گذرد
بلکه بخوانند با صفت مرد در مساواتم
مادرم روزها در گوشم غزل زنانگی میخواند
اما داستان گردآفریدهاست رویای شباهنگامم
مرد شاعر امروز خرم از جشن کتاب است
شاد...
همه ی ما در زندگیمون آدم هایی رو دیدیم که بهمون گفتن: خودتو دوست داشته باش. قدر خودتو بدون. قوی باش. ادامه بده. تلاش کن. بدستش بیار. بجنگ.
اما این به این معنی نیست که اونها خودشون قوی بودن ادامه دادن خودشونو دوست داشتن و یا جنگیدن . نه. گاهی...
خندید و دلم به عشق آشنا شد
خواند و نگاهم همه محو تماشا شد
صدایش به گوشم که نمی رود ای عزیز
عمق صدایش به قلب خسته ام دوا شد
همه روزم اینست که نگاهش کنم با جان
نگاهم نمیکند اما بوسه برچشمش دعا شد
من معتاد این دلبستن های...
جان همه خواستن بود و دسته همه تمنای کمک
چشم همه حیران و در انتظار ناجی این بخت و فلک
ناگه از عرش ندا آمد ای بنده تو کاملی حتی بی مدد
قوه ی خود بودنم سخت شد اما به خیر شد این محک
زینب ملائی فر
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ساکن شود
زه خیال باطلم که نشد چشم به رویش بوسه زند
آری من معشوق ندیدم و این بیت ها همه آه است
به گمان عشق در من به زخم فراق سر به بالین نهد
روزی اما خبرش آمد ک کوچه به قدومش بی تاب...
هر دم که ساز خواهش دل پر صدا شد
تیر های مشکل ساز یاس آلود رها شد
پس قلم توکل گرفتم و جرئه ای دوات صبر خواستم
تا قلم زنم که چگونه نقشه برآب نقشه ی تیرها شد.
زینب ملائی فر