ومن تنها ساکن این خلوتگاهم
نور هست و ماه
شور هست و آه
نور به صفحه ام میتابد
و نشان میدهد نوشته های بی سرانجامم
شور در سرم ولوله به راه انداخته
و مرا به یاد حسرت روزهای دور
اینبار با کمی اشک به چشم فراخوانده
قلب من امشب در این جمع آرام است
وقلمم که در تاب این آرامش تب دارد
شایدکه او به آرام قبل امواج باور دارد
و من تنها ساکن این خلوتگاهم
که در سینه نفس دارم
نفسم اما پر حسرت به سرک سیاه بی جان قلم میخورد
قلمم طغیان میکند از این همه آه
آنگاه است که به ثبت شعر پر یادم قسم میخورد
قلم پررنگ از خیسی نفس پر اشکم اکنون
شهرزاد قصه ی گوی این خلوت است امشب
کاغذ با شنیدن هر خواهشم اما در رنج است امشب
قلم میگوید و کاغذ کاهی بی جانم گوش می دهد
ماه خسته و در غم این داستان خورشید پیدا می شود
آری خلوتگاه تاریکم حالا نور تیز خورشید میگیرد
قلم خسته، کاغذ پر، شب تمام و ماه بی جان
نگاه من اما به خورشیدِ اکنون سوزان
رد خورشید به داستانم می رسد
چشم من در پی او به قلمِ کماکانم می پرد
آری شب کم آمد بر داستان هجر بی پایانم
ماه رفت و خورشید برآمد
قلم خاموش و کاغذ به سر آمد
حسرتم گویی پایان نداشت
که داستانم چنین بی انجام سر به مرگ گذاشت
زینب ملایی فر
ZibaMatn.IR