خفته در خوابند مرده های بو گرفته ی شهر
در چارچوب قبور لمیده اند به فکر فردا
فردایی می رسد دوباره خاک کفن را می تکانند
قدم می زنند بی صدا تا شبی بی روح فرا رسد
فریاد می زنم بشنوند شاید پژواک صدایم را
باز کنید چشمهایتان را
باز کنید چشمهایتان را
اشک می ریزم ، ناله می کنم، می سوزم
انعکاس صدایم را می شنوم ، باز فریاد می زنم
بلند شوید ای مرده ها !!!
بدرید کفن را ...
بشکنید چهارچوب قبورتان را
باز کنید چشمهایتان را
باز کنید چشمهایتان را
تازیانه می زند شلاق زمان، تنم را
چونان گردباد سهمگین غریبانه می پیچم
هق هق گریه ها می بُرد امانم را می لرزاند تنم را
تردید ذره ذره آب می کند وجودم را
می سوزاند آتش ، استخوانم را ، روح و روانم را
فریاد می زنم ، فریاد می زنم باز ...
به یقین بیدار نمی کند پژواک صدایم
اما باز می گویم ...
باز کنید چشمهایتان را
باز کنید چشمهایتان را
ساناز ابراهیمی فرد
ZibaMatn.IR