روزی دلِ من ساکنِ گُل شهرِ هنر بود
در عاطفه ی نبضِ دلم شور و شرر بود
در سینه ی من مِهرِ وفا بود درخشان
گنجینه ی دل معدنی از دُرّ و گهر بود
امّید دمادم به درونم شده جاری
در باورم از بارشِ احساس، اثر بود
دنیای دل از موجِ محبّت تپشی داشت
در شورِ نهانم زِ تبِ عشق خبر بود
در قابِ نگاهم نفَسِ مِهر نمایان
مهتابِ نگاهم به گُلِ شادِ قمر بود
در یادِ هزاران شبِ احساس و محبّت
شهزادِ دلم قصّه سرا بود و سَمَر بود
در شورشِ شب های عطش، عاطفه جاری
چشمِ گُلِ قلبم به لبِ مِهرِ سَحَر بود
پیوسته از امواجِ گُلِ بوسه ی عشقم
لب های تبِ عاطفه ی رابطه، تر بود
هرگز نکند حسِّ دل آن روز فراموش
روزی که دلم ساکنِ گُل شهرِ هنر بود
شاعر: زهرا حکیمی بافقی (کتاب آوای احساس)
ZibaMatn.IR