متن کتاب آوای احساس
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات کتاب آوای احساس
ساعتِ صفر است؛
میدانم؛
که میدانی:
التهابِ درد،
در سینه،
گرانجانست!
مو به مو،
احساسِ دل را،
بازمیگویم:
بی تو دنیای درونِ من،
پریشانست!
پرانتز باز کن دستانِ مهرت را برای من
که تا احساس گیرم، از صفای بیکرانِ تو
درونِ دستهایت، زندگی دارد، سرورِ دل
تمامِ حسّ جان مانده، میانِ بازوانِ تو
عسل میریزد از: جام لبانت، در پگاهِ مهر
چه شوری دارد آن، گلبوسه از: شیرینلبانِ تو
میانِ جدولِ سرشار، از گلواژههایی ناب
معمّای محبّت، میشود حل، با بیانِ تو
اگر روزی بمانم، در جنونِ معنی مهرت
شود تعبیر، نبضِ جان، به دستِ مهربانِ تو
کتابی ناب را مانَد، دل و، ژرفای احساست
وَ میآموزد عشقی پاک، فرهنگِ زبانِ تو
به گوشم میرسد، با شور، آوازی جنونآمیز
سراسر، موجِ جان است آن، صدای نغمهخوانِ تو
دلت با دستگاهِ مهربانیها، هماهنگ است
سرودِ مهر میخواند، نوای بس، روانِ تو
درونِ عشق، میسوزد، سراپای وجودِ من
جنونِ شوق میجوشد، میانِ بازوانِ تو
دوباره، عشق جاری شد، میانِ من؛ میانِ تو
سرای بیقراری شد، نهانِ من؛ نهانِ تو
با واژهی احساس، بِدم شور به شعر
یک شعرِ روان، با قلمِ فن بِنِویس!
دیوانِ دلم را، ورقی زن، زِ صفا
از حسّ درونِ دلِ این زن بِنِویس!
هرگز، ننویس از: غم و از: دردِ فراق
از بسترِ وصلِ دلِ دو... تن بِنِویس!
در شورِ دلم، میتپد امواجِ وفا؛
حس کن تو مرا؛ از دلم اصلا بِنِویس!
مستانه کن آن، نرگسِ چشمانِ دل و
عاشق شو وُ با عشقِ دل از: من بِنِویس!
یک لحظه بگیر این، تپشِ نبضِ مرا
آتش شدماز: آتشِ گلخن بِنِویس!
گردیده بهار از: گل و گلشن بِنِویس
با شبنمِ مِهر از: تبِ سوسن بِنِویس
احساس کن عطرِ نفسِ عاطفه را
از بوی خوشِ عاطفه حتما بِنِویس
دشت، تا دشتِ دلم، گشتم؛ رسیدم، سبزه زار
منتظر در راه هستم؛ تا بیایی، با بهار
زیر بارانم؛ ندارم، چترِ دستانِ تو را
بازگرد از جان؛ بشو، بهرم دوباره، سایهسار
محراب، چو شد به اوج، در مسجدِ شب
خواهندهی نورِ بینهایت، علی بود
فُزتُ... بُوَد آن کلامِ او لحظهی عشق
مشتاق، به ملجاءِ شهادت، علی بود
شد خانهنشین زِ جور، هر چند؛ امّا
آقای سیاست و، صلابت، علی بود
احساس و محبّتش وسیع و، بسی ناب
آن ناجیِ مردم از فلاکت، علی بود
دلگرم هستم کاملا؛ گر، گرم باشی
با این دلِ تنهای من، در، اوجِ سرما
تب کن برایم؛ تا که من هم با تبی ناب
قسمت کنم حسّ دلم را با تو تنها
آب و باد و، خاک و آتش، مینمایند این صدا:
تا هماره، زنده بادا کشورِ ایرانِ ما
کشوری که: مردمانش، «عشق» را سرلوحهاند
مهرورزیهاست رسمِ کیشِ مهرِ سینهها
«سرزمینِ آریایی»؛ «سرزمینِ مادری»
خاکِ گلگونی که هست از خونِ یاران، باصفا
زمین را ترک خواهم کرد، روزی
به آوازِ پرِ مرغانِ زیبا
در اوجِ آسمان آزاد هستم
من از دنیای نازیبای رسوا
چون که آفریدهای مرا با مهر
حسّ پرتبِ دلم شده، شیدا
با تو میشود هوای جان آرام
از نمِ غمی سیاه و پرغوغا
بیا؛
سازِ دلم را کوک کن،
با عاشقیهایت؛
بشو شور و،
بزن ساز و،
یکی شهناز،
با قلبم!
نرو از پیش من؛
آخر،
مجالِ بی تو بودن نیست؛
دلم مویه کند هر دم؛
بگرید زار؛
میگیرد!