سلام ای آخرین جامانده ی پوسیده بر دیوار
و بارانی ترین چتر انه های وحشی دیدار
زمین هیز و زمان در چنته ی تکرار
بسامدهای بی مقدار
و حس شاعری با ردپای ناقص افکار
همین جا صبر کن یکدم
کنار ذهن دلشوره
سوالی را که می پرسد برای پاسخ انکار
چرا این قدر کم جانی؟
چه داسی شیشه ی باریک قابت را درو کرده؟
و دندانی که یادت را
میان دشت قالی ها ولو کرده
سلامٌ قَولَ مِن رَبٍ
برای قامت پوسیده ی بابای در چلوار
✍️ سید هادی محمدی
ZibaMatn.IR