روزگار آمد
دَمِ گوشم شعر وداع
خواند
و رفت
سراغ دیگری...
من بازیچه احساس گنگ
روزگار بودم
و کاغذی مچاله
در دستان سرد تقدیر...
از این پس
قضا و قدر را
گویید
سراغ من نیایند
که راه بی راهه می پیمایند...
من را بیابید
در پشت آن کوه ها
نشسته روی
زورقی
شناور در دریای نورها...
سید عرفان جوکار جمالی
ZibaMatn.IR