بگذار باشد چشم گلدان ها گرفتارت!
پروانه ی پسکوچه ی خورشید بیمارت
یک عمر روی پای خود بودی، درخت من!
هرگز نیفتاده به روی شانه ای بارت
هرچند که اهل فراموشیست آیینه
امّا در او جا مانده ردّ پای رخسارت
با من بگو درد دل خود را ! خیالت تخت
در سینه ام سربسته خواهد ماند اَسرارت
مانند آتش زیر خاکستر، بدون شک
تا زنده هستم در دلم گرم است بازارت
آخر اگر چه خاک خواهم شد، ولی هر روز
با باد می آید غبار من به دیدارت.
رضاحدادیان
ZibaMatn.IR