جا مانده است در دلِ من ردّ پای تو
این است ماجرای من وماجرای تو
باید بَدَل شوم به قناری دراین جهان
وقتی پُراست حنجره ام از صدای تو
یاشاخه شاخه جنگلِ آتش شوم ویا
آشفته مثل دود شوم در فضای تو
ای آنکه چادر از سرت افتاد بی هوا!
آخرچگونه می رود از سر هوای تو؟
هربار، باعبور تو از کوچه ها ،شده
چشم تمام پنجره ها، مبتلای تو
باید قبول کرد که مانند جویبار
جاریست در تمامی من چشمهای تو
ای که هزار آینه ای در برابرم!
چیزی به غیر از آه ندارم برای تو.
رضا حدادیان
ZibaMatn.IR