قرار نبود کاری بکنید ...
این جمله را ده هزار بار فریاد زدم با ابرو های گره کرده و با لحنی تند ....
آخر وسط امتحانات و استرس مگر میشد تولد گرفت ؟
مگر میشد شاد بود ؟
به اعتقاد شما میشد ...
خشکم زد ....!
نفس درسینه ام حبس شد و دنیا مقابل چشمانم تار شد قرار نبود کاری بکنید اما ؛ چندین نفر با ذوق و اشتیاق وصف نشدنی در مقابلم ایستاده بودید و فریاد میزدید( تولدت مبارک ) بی توجه به اجبار های من برای فراموشی امروز و قلبی که به مکررات نمیزد و ریتم جدیدی گرفته بود !
وسط کوچه ای نه چندان خلوت که گاهی مورد هجوم ماشین ها بود و اگر حواسمان نبود ما رابه قبرستان انتقال میداد و هیاهوی مردم برای گذر کردن و نگاه های عجیب به ما که چه می کنیم شروع کردید به خاطره سازی برای من ...
باورم نمیشد نقش اصلی این اتفاق من بودم و بداهه باید به ادای نقشم می پرداختم
اعتراف میکنم بازیگر خوبی نبودم نتوانستم لبخندی که روی لب هایم جمع نشدنی بود ، گیجی و در هپروت بودنم را پنهان کنم و سهم شما از ذوق من دیدن خنده و تعجبی بود که به نگاه هایتان هدیه کردم
همینکه باید خوشحالی را طوری کنترل می کردم که کارم به سکته و بیمارستان نمی کشید خودش شاهکاری بود بر روی صحنه و لایق سیمرغ ...
ادامه دارد
ZibaMatn.IR