در حالی که در صدایش رگه های بی خیالی موج می زد زمزمه کرد : خاطره رو که ننوشتی با خودم گفتم عیبی نداره انقد ازت یادداشت دارم که جاشو باهاشون پر میکنم ....
روز آخری بود که همدیگر را می دیدیم و آمده بود که برایش بنویسم
خواستم سر به سرش بگذارم ناسلامتی رفیق هم بودیم و نان و نمک هم را خورده .
نمیشد که همین طور خشک و خالی بگویم بله باید کمی پاپیچم می شد و کمی چرب زبانی می کرد .
می خواستم در مقابلش رخی نشان دهم و در آخر پیروزمندانه بهترین خاطره آن دفترچه را بنویسم ...
نگاهی غرورمندانه انداختم و درحالی که نشان می دادم مهم نیست گفتم نه لبخندی زد و رفت . پیدا بود که انتظارش را نداشته و من این بار خیلی بیشتر از قبل نقابی که زده ام را جدی گرفتم ...
سرد رفت خیلی سرد ....
توقع من این بود که بر می گردد و این بار هم متوجه آن من درونم میشود ولی ؛ نیامد
آنقدر نیامد که مطمئن شدم دلیلی برای نیامدن پیدا کرده !
گفت جایش را با یادداشت های قدیمی ام پر میکند با همان دست خط هایی که هر کدام در زمان های مختلف و در تکه های جداشده کاغذ بود
همان مناسبتی های خاص که فقط گاهی برایش می نوشتم
اما؛ مگر طبق قرارداد زندگی که همه امضا کردیم و مدام شعارش را می دهیم ، هر چیزی جای خودش را نداشت؟ پس چطور دست خط قدیمی من درون دفترچه او نقش یاداشت جدید را ایفا می کرد ؟
آنجا بود که فهمیدم
زیادی که باشی کمت می کنند
آنقدر از تو دارند و آنقدر از خودت را خرجشان میکنی که تا نیستی آن بخشت را که به آنها بخشیده ای به آسانی جایگزینت میکنند و چه ساده آن من که جا مانده تمام منی که هستم را در بر میگیرد !
به قلم نجوا
ZibaMatn.IR