بغض شعرم بی امان فریاد میزد واژه را
تا بسازد قصه ای از غصه ای پر ماجرا
حس ِ دلتنگی و غم تا عمق جانم می دود
مرگ هم پاشیده اینجا وحشتی بی انتها
گم شدم در این حوالی در هوای عاشقی
سایه ام در گوشه ای فریاد میزد بی صدا
آمد و عاشق شدم دیگر نمیدانم کی ام
می برد سرگشتگی، آشفتگی من را کجا؟!
ریشه ریشه گردن ِ دل را برید آن کس که گفت
عاشقم بی ادعا بی شرط و بی چون و چرا
وعده هایش طبل تو خالی شد و بر پیکرم
پتک سنگین شد تماما قول ِ آن پرمدعا
تشت رسوایی من از بام دل افتاد و شد
رازهای سر به مهرم پیش ِ عالم بر ملا
ماه ِ آبان رفت،، بعد از مهر و آذر هم رسید
با خزان و مرگ هستم هم صدا و هم نوا
وزن ِ شعرم روی احساسات من سنگین شده
ای قلم بس کن کمی هم باش کنج ِ انزوا
بهزادغدیری
ZibaMatn.IR