باید آن روز آسمان یکباره باران می گرفت
غنچه ی نشکفته ی باغ دلت جان می گرفت
تیر بیداد ستم تا حنجر اصغر شکافت
کاش کار این جهان یکباره پایان می گرفت
کاش آتش شرم میکرد از خیام اهل بیت
تا تب و تاب دل سجاد درمان میگرفت
کاش یا آتش نمی افروخت بر اهل حرم ( دامان طفل)
یا فلک انگشتی از حیرت به دندان می گرفت
کاشکی خار مغیلان در دل صحرا نبود
وقتی آن دردانه ات راه بیابان می گرفت
خواهر ت بی تاب و طاقت شد در آن ساعت که دید
شمر ، سر از پیکرت با تیغ بران می گرفت
کاش چرخ فتنه گر می سوخت در آن لحظه که راس خونین پدر را دختر ی دامان گرفت
اعظم کلیابی
بانوی کاشانی
ZibaMatn.IR