چیزی نمانده تا نور
تا فتح این تباهی
ای قهرمانِ قصه
برخیز از سیاهی!
در غربتت بسوزان
بود و نبودها را
جاری شو تا ببینی
پایان رودها را
خورشید نبض دارد
تا وقت هست برخیز!
هرجور شد بجنگ و
با هر شکست برخیز!
غم هیچِ هیچِ هیچ است
وقتی بزرگ باشی
در این نبرد باید
مانند گرگ باشی!
خواهد گذشت این فصل
دنیا همیشه غم نیست!
در لحظه های اکنون
لبخند و شوق کم نیست!
تا آسمان امروز
همرنگ صبح فرداست
عاشق بمان و محکم
پایان قصه زیباست!
وقتی که روی قله
این شعر را بخوانی
آن روز می نویسم:
دیدی تو می توانی!
«سیامک عشقعلی»
ZibaMatn.IR