«ارمغان»
کاش به این کنج خراب خلوت ما هم کلاغی سر می زد،
به اینجا پر می زد.
کاش در این خاک خشک ترک خورده ما سبزه ای جوانه می زد،
جوانه در این ویرانه می زد.
کاش در این سرای سرما زده ی ما باغچه ای بود و در آن میخکی پیچ می زد،
امیدی در دل هیچ می زد.
ای کاش.
پنداشتم که می و مستی و ساغر و ساقی،
شاهد می شود
پنداشتم که ساز و آواز و مطرب و طرب،
شاهد می شود،
آرام جان می شود،
می شود اما...
به خون دل و اشک دیده می شود.
به اشک دیده، نقش تو در خیالم، دل آرمیده می شود.
«هیچ»
ZibaMatn.IR