روشنایی از روی پلک هایت پایین آمده
و بر دست هایت جلوس کرده
شب هم سیاه چادری ست متروک
که عشق تو آن را آباد کرده
و من، دستانم را برای گرفتن تابش ماه راهی کرده ام
شب را می بویم
گیسوی گلی پژمرده و پژمان را می بویم
که گویی چشم انتظار چیزی ست!
مهاب جنگل و امواجی را می بویم که نسیم شبانه
لخت و عورشان می کند.
در چشمان تو آسمان آیینه است
اما، پرسش هایم بی پایان و
زمان هم کوتاه است.
من پایان را می بینم
زندگی و مرگ را می بینم
روشنایی را بر روی پلک هایت
زندگی را در میان دست هایت...
شعر: رفیق صابر
ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی
ZibaMatn.IR