امشب،غمگین ترین شبِ زندگیِ من است،چون می خواهم بروم و قرار نیست برگردم.فردا صبح درست وقتی که زنم،که شش سال با او زندگی کرده ام،با دوچرخه اش برود سرِ کار و بچه های مان برای توپ بازی بروند پارک،خرت و پرت هایم را می ریزم تویِ ساک و از خانه می زنم بیرون.
می خواهم بدون این که کسی من را ببیند با اتوبوس بروم...
_برشی از کتاب نزدیکی
_حنیف قریشی
_ترجمه ی نیکی کریمی
ZibaMatn.IR