از زمانی که راه رفتن با رکاب عقل را آموختم، همیشه در حد فاصل آگاهی از امری و تحقق آن امر، ترس و اشتیاقی سرشار وجودم را فرا می گرفت. به همین خاطر آشفتگی و تلاطم عجیبی را در این حد فاصل پذیرا می شدم. به قدری با ترس و تربیتی توأم با ترس به بار نشسته بودم که هر اتفاق تازه ای چون چنبره ماری مرا در خود محصور کرده و راه تنفس ام را می بست. بدون شک مسدود شدن راه حیات جسم، حضورش را به پایان می رساند. در یک لحظه! اما مسدود شدن مجرای زندگی روح، به تدریج و رفته رفته آن را به نیستی کشانده و مجدداً به هستی باز می گرداند. تکرار این روند که مدام در حال تکرار است! زنده ای اما خود را مرده متحرکی می دانی که هر روز آرزوی مرگ می کند؛ مرگی حقیقی. مرگی که انسان را از این دَوران تدریجی رها سازد...
ZibaMatn.IR