بازوی تو که نیست، سرم روی بالش است
این روزها دلم خوشِ بازوی بالش است
شب ها اگرچه نیستی، اما نشسته ای
در قابِ عکس خویش که پهلوی بالش است
داری نگاه می کنی این حالتِ مرا
لبخندت آتشی به پرِ قوی بالش است
مادر دوید و کوفت به دروازه، جیغ زد:
هی آرزو! بوی سوختگی بوی بالش است؟
..
شب می رسد به صبح و شبیه همیشه در-
آغوش من به جای تو بانوی ِ بالش است
من، با سری پر از تو در این سوی بالشم
تو، جای خالی تو در آن سوی بالش است
آرزوبیرانوند
ZibaMatn.IR