من در عبور از پیله شب
در رویای شیرین سحر
برای خواستنت
برای نفس کشیدنِ همیشه ات
اشک میریزم.
منی که درکی از محال ندارم
نمی شود نمی دانم چیست
دیر است و دور است نامفهومند
من در تمنای تو
فقط باید را زیسته ام
گرچه خسته ام ، دیریست
گرچه گریانم ،
از لمس رویاهایی که خواستم ...
تنها نوازشگرشان باشم و
آن ها
بی رحمانه زیر دستانم پژمردند.
اما
ایستاده ، باز می گویم
که من در اسارت نبودن تو
در آرزوی داشتنت،
درکی از محال ندارم
نازی دلنوازی
ZibaMatn.IR