پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بادهر چقدر هم دست مرا بکشدتکان نمیخورمتکان نخواهم خوردمن خانه ی تو راپیدا کرده امپنجره ها و چشم هایت رامن همان ابری هستمکه تو روزیچترت را زمین انداختیو اشک هایت رابا اشک هایش شستی«آرمان پرناک»...
اشکاتو پاک نکن مسببین رو پاک کن .حجت اله حبیبی...
..! اَشڪ ھا حࢪفآیی ھستن که قلبمۅݩ نمیتونه بگھ :)..!...
در باقی عمرم ، دو روز وجود دارد که هرگز دوباره مرا آزار نخواهد داد :اولینِ آن دیروز است ؛ با تمام اشتباهات، اشکها ، خطاها و شکستها ... دیروز در ورای کنترل من است و برای همیشه گذشته است !روزِ دیگر فردا است ؛ با دامها و تهدیدهایش، با خطرها و رازهایش ... تا طلوع دوباره خورشید، زندگیام را در گرو فردا نمیگذارم ، چرا که هنوز زاده نشده است !...
تو را باور دارم از میان اشک ها و خنده هاتو را باور دارم حتی اگر از هم دور باشیمتو را باور دارم حتی صبح روز بعدآه وقتی سپیده نزدیک می شودآه، این احساس هم چنان در قلبم استمگذار زیاد دور شوم،مرا پیش خود نگاه دارآنجا که همواره تازه می شومو آنچه را که امروز به من داده ایبا ارزش تر از آن است که بتوانم ادا کنممهم نیست دیگران چه می گویندمن تو را باور دارم...