پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گفت عاشق می شوم, رفت و حقایق را شکست.مست مستم بود اما باز جامم را شکستلحظه ای بر تار مویش شاعری کردم ولیبرف و بوران از غضب بارید و زلفش را شکستگفت یوسف می شوم, اینبار عاشق می شومتاکه آن درها برویم باز شد در را شکسترفت و رفتم، ماند و ماندم، عاقبت پایم شکستتازگیها قاب آن عکس قدیمی هم شکستبا نگاهی آمدی افسونگر قلبم شدیآن دو پلک بسته ات این بار قلبم را شکستارس آرامی...
برای من او در عین حال یک زن بود یک چیز ماوراء بشری با خودش داشت. صورتش یک فراموشی گیج کننده همه صورت های آدم های دیگر را برایم می آورد..بطوری که از تماشای او لرزه به اندامم افتاد و زانوهایم سست شد.. در این لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت چشمهای درشت، چشم های بی اندازه درشت او دیدم، چشم های تر و براق، مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند. در چشمهایش..در چشم های سیاهش شب و ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو می کردم پیدا کردم و در سی...
وای بر من تو همانی که امیدم بودی؟تو همان چشم سیه دلبر افسونگر من؟هر چه کوشم مگر این حادثه باور نکنممی دود یاد خطاهای تو در باور منوای این یاد گنه خیز جنون آلودهآهنین چنگ فرو برده در اندیشه منترسم این یاد روانسوز که در جان زده چنگاز سر خشم به تلخی بکند ریشه مندر خیالم چه نشستی به تباهی؟برخیزتا که جان را ز غم یاد تو آزاد کنمپنجه اهرمنی را ز گلویم بردارتا به چاهی روم از ننگ تو فریاد کنم...