شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
دیگر آوارگی کافیست!می خواهم برای همیشه، ساکن شانه هایت شوم ....
شب هاداستانِ هزار و یک شبدردی از دلِ مندوا نمی کنداین دل تو را می خواهد تو را ......
جمعه دخترکی غمگین است...که موهایش را باد نوازش میکند،نه معشوقش......
صدایم زدیبرگشتم..می خواستم بغلت ڪنم امایادت بود ومن و آغوش ِ خالے ام .....!️...