پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دو ادمیم و دو عالم پر از تضادو تفاوتببین که ساخته شد از گلایه هامون بت!نفس به حبس رسیده،میون سینه ی منبه شام تیره رسیده کلافِ کینه ی من ...نه عشق شکل خودش بوده نه هم آغوشیببین که مُرده وجودم ، در اوج مدهوشی !به هندسه ، که دُچارِ عدد به اعدادهمنی که صِفر شدم، پاسخم فقط "داده"من و تو جمع دو تا ضلع نامساوی نحستبادل دو غریبه ، ورودِ ناشیِ بحث...به ضرب و شتم میون دو بوسه از لب هاتضاد و ترس و توّهم، تشنّج شب ها...
گوش کن اکنون صدایی را که نیستحرف های آشنایی را که نیسترازهایی را که میگفتم به باداعتمادِ نابجایی را که نیستگوش کن در اخرین دیدار هارفتن و اندوهِ پایی راکه نیستمن تمنّا میکنم پاییز راروزگار باوفایی را که نیستچشمهایم غرق احساسی عجیباین مه آلوداشکهایی را که نیستگوش کن لب های خاموش مرادردِ اندوه ِ رهایی را که نیستبا غمی هرساله عاشق تر شدنابتدا و انتهایی را که نیست .........
ببین چگونه سفر کرده ای از آغوشمتمام خانه از اندوه رفتنت غَم شدتودور می شدی و خاطِرَت به من نزدیکببین که من کمَرَم زیر غُصه ها خم شد__مرا ببخش عزیزم که زود می رنجم....ببین که شُهره شُدم، شهره ی پریشانیبه عشق های دو روزه!به هرچه می خوانی!ببین چگونه نوشتند شرح حالم را :قسم به هر چه نگفتند و تو نمیدانی...__که بغض میکنم ومی نویسمت: خوبم....منم که ساکنِ چشمانِ مشکی ات بودمتو پلک میزدی و زندگیم می پاشید...دلم شبیه به گنج...
یک روز...خواهَم رفت...و تو آن لحظه ،به چشمانم زُل خواهی زد ؛تا با اطمینان بگویی : دوستت دارم !آن روز ...جُز من چه کسی خواهد فهمید ؟که تمام دوست داشتن هایت ،یک روزی منقضی میشوند... ! ؟و در آن روزتو از یاد برده ای...سالهایی را که با نفرت، ذره ذره !هیزم جمع میکردیاما من برای ماندنت :کبریت هارا قایم می کردم...،یک روز خواهَم رفت...و آن روز تو را با تمام هیزم هایت تنها خواهم گذاشت...با جعبه ای از انبار کبریت ها....!ح...