پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
می بینی و می فهمی و انگار نه انگارانگار نه انگار دلی مانده در آوار لعنت به زمانی که پریشان تو باشمیک خاطره از تو بشود بر سرم آوار زیبایی چشمت همه را همدم من کرداشک وغزل و پنجره و ساعت و سیگاراز مرحمت عشق همینقدر بگویم تنهائی و تنهائی و تنهائی بسیاردر حسرت آغوش تو یک عمر نشستمسهمم شد از این عشق فقط شانه دیواربا عالم بی عشق کنار آمده بودمزیبایی ات انکار مرا برد به اقرارتنهائی و بی تابی و باران و خیالتدلتنگی پای...
دهنم مزه خون میده انگار حرفامو کشتم...
نماند که نماند ،هر چه دعا بلد بودم خواندم امّاخدا هم انگار ما را برای همنمیخواست ...!...
بعضی روزها انگار آمده اند تقاص خنده های دیروزمان را بگیرند...
گاهی فاصله میگیریم به این امید که نبودنمان حس شود و قدرمان را بدانند ... غافل از اینکه بطوری فراموشمان میکنند که انگار هیچوقت نبوده ایم .......
صدام کن یهطوری که انگار بعدش میخوای بگی دوسم داری !...
ما فکر تو هستیم و تو انگار نه انگار...