پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چشمانِ تو شبچراغِ تاریکِ من است...
که من شب را تحمل کرده امبی آنکه به انتظار صبح مسلح بوده باشم......
به تو ثابت خواهم کرد که *عشق* تواناترین خدایان است...
و دایره ی حضورت جهان را در آغوش می گیرد...
چه بی تابانه میخواهمت... ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری...!...
من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده......
من در تو نگاه میکنم و در تو نفس می کشمو زندگی در رگ من ادامه می یابد...
من چون جان ، تو را به سینه فشارم تنگ...
چه بی تابانه می خواهمت ای دوری ات آزمون تلخ زنده به گوریچه بی تابانه تو را طلب می کنم...
تنها منم که زنده مانده ام در هوای تو...
تنها منم که زنده مانده امدر هوای توبی آنکه بپیچدنفس هایت در نفس هایم...
مرهم زخم های کهنه امکنج لبان توستبوسه نمیخواهمچیزی بگو...
تو بخواهمن برمی خیزم تا با تو ابدیتی بسازم...
معنی با تو بودن برای من به سلطنت رسیدن استچه قدر در کنار تو مغرورم...
در خاموشی نشسته امخسته امسرگردانمدر هم شکسته اممن دل بسته ام...
من درین بستر بی خوابی راز نقش رویایی رخسار تو می جویم باز...
چشمانت راز آتش استو آغوشت اندک جایی برای زیستنو اندک جایی برای مردن...
تو را دوست دارمخاموش منشینآه هر چه باشد پیش آنکه در اشک غرق شومچیزی بگوی...