پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
همه گفتند که او شاعرِ غم هاست پدر! مگر این زخمی دلگیر خودش خواست پدر؟ من و یک سایه ی تنها، من و یک شهر سکوتپسرت خسته ترین آدم دنیاست پدر! ◽شاعر: سیامک عشقعلی...
هی می زنند آتش زخمی به جان مامی سوزد از همین غمِ بد استخوان ماگاهی اگر غریبه به ما زخم زد چه باکما را نمی کشند مگر، دوستانِ ما!▪️شاعر: سیامک عشقعلی...
بی خبر هستند مردم، بی خبرمانده در قلبم جنونی سینه سوز!شعرهایم را به آتش می کشددختری که دوستش دارم هنوز...▫️شاعر: سیامک عشقعلی...
ای حضور دلمرده!ای هوای افسرده!رنگ غصه شد سالت...رفته ها چه بی رحمند!اشک را نمی فهمند!مانده زخم بر بالت...می رسد بهار از راهبعد از این غمِ جانکاه،خوب می شود حالت!▫️شاعر: سیامک عشقعلی...
از حال دلم کاش خبر داشته بودی،ای بی خبر از من که قرار دگرانی!هرچند نشد باتو بچینم غزل از عشقباز از تو نوشتم که نبینی و نخوانی...▫️شاعر: سیامک عشقعلی...
آمدی مرحم شوی، بدتر شدممن تو را در شعرها فهمیدمت! مانده روی شانه هایم عطر تو مثل گل بودی اگر می چیدمت... گاه گاه از خاطرم رد می شویبار آخر وای من تا دیدمت... دست هایت را کسی جز من گرفتغیرتم شد ابرِ غم، باریدمت... یادم آمد رفته ای و سالهاست...رد شدی، با اشک خود بوسیدمت!▫️شاعر: سیامک عشقعلی...
می روی تا گُر بگیرم از غمتتا بمانم در جنونی سینه سوز!صبر کن! من بی تو ویران می شومصبر کن! من دوستت دارم هنوز...□ شاعر: سیامک عشقعلی...
می شود شیرین به کامت زندگی، این روزگارزهر غم می نوشد از آواره گی، فرهادِ تو!می روی اما نگو برگشت دارد قصه ات آخرش یک روز من هم می روم از یاد تو...▫️شاعر: سیامک عشقعلی...
ای بیوفا برو که بر این عهدهای سستنی اندک اعتماد که هیچ اعتماد نیست...
باشد بخوابولی بیوفای منیک «شب بخیر»مگر چند واژه بود!؟...