پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پلک می زنمکانال می زنمپلک می زنممگر به من استچه روشن باشد چه خاموشتلویزیونتصویرِ تو را قاب می گیردخودت ببینکه دست هااز کنترل خارج شده اندو دارند موهایت راو دارند موهایت راخرگوشی می بافندتکلیف روشن است:دست از سرت بر نخواهم گذاشتحالا هر چقدر هم بخواهندفرار کنند موهایتهر چقدر هم تلاش کنیکلاه بر سرم بگذاری«آرمان پرناک»...
قدیمتر ها،تلویزیون ها رنگ نداشتندکانالی هم حتّی نبود که مُدام عوض کنیمسرمان گرم بود به یک و دو...کنترلی هم در کار نبود.تلفن ها به جای بی سیم و زنگهای دل خوش کُنَکسیم های فرخورده داشتند و زنگهای گوشخراش.فرشهای_لاکی_و_دستبافتآن هم چند تا دوازده متری که جانِ آدم برای جارو زدنشان با جاروهای بی برق،بالا می آمد.آدم ها ،عاشق که می شدند جان میدادند برای یک خط نامهو نگاهی ناگهان، از سوی اوئی که دل بُرده بود.هزار بار می رفتند و ...
من به تلویزیون، نگاهتلویزیون به من، نگاه...مابه خاموشیِ همخیره ایم !«آرمان پرناک»...
شما اگر یه تلویزیون با صفحه بزرگ توی خونتون دارین، فکر نکنین هر آدمی رو توی اون نشون میدن آدم بزرگیه.اگر هم صفحه تلویزیونتون کوچیکه، هر کسی رو اون تو نشون میدن کوچیک نیست.ما تلویزیون هامون با هم فرق می کنه، هرکدوم یه جور می بینیم، با یه کیفیتی می بینیم. اندازه آدم های توی تلویزیون، کیفیتشون، هیچ ربطی به اندازه صفحه اش نداره. اما ما هرچی می کشیم از اختلاف کیفیت و اندازه واقعی آدم ها با اون چیزیه که صفحه تلویزیونمون نشون میده!......
برای کُشتن یک جامعهروشی ساده به کار گیرید:بر فرهنگ آنان تمرکز کنید!ابتدا کتاب را از آنها بگیریدو بعد سرشان را درون تلویزیون فرو کنید!...
آدمها در تلویزیون و نیز در فیلم و ادبیات برای ما رنگینتر، باشکوهتر، درکناپذیرتر و کمتر از خود ما قابل فهم بهنظر میرسند. بههمین خاطر سعی میکنیم حرکات و شیوهٔ حرفزدن آنها را تقلید کنیم تا ما نیز اندکی رنگینتر، باشکوهتر و غافلگیرکنندهتر بشویم و با اینکار خودمان را جعل میکنیم و به نظر دیگران عادی میآییم، قابل معاوضه...