پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
با قلم همراه می شوم تا از دورترین فاصله به نزدیکترین قلب بگویم:دوست داشته شدننهال امید را می رویاند....
آدمی چه عجیب و بیچاره است. افرادی دوستت داشتند٫دارند و خواهند داشت اما تو از اینکه یک نفر دوستت نداشت رنج می کشی....
بوقت گذر از کوچه ای که خانه پدری م در آن است هنوز صدای آشنایی می شنوم همراه با گلایه ای که از در ودیوار و بامش چکه میکند از شیطنت بی حد وحصر کودکی بازیگوش و عشقی که درپس آن شکایت میتراود ، آنهم بواسطه حضور مادری که هنوز در صحن خانه درانتظار به آغوش کشیدن فرزنددر حال فرار از دست پدراست تا تنبیه نشود . با چشم خیال تمام آن را به وضوح میشود دید فریم به فریم.و اما بگذریم !؟برایتان این حال را آرزو نمیکنم.خدا حافظ خاطرات مانده زیر آوار !؟! خدا...
خدا می داند چند نفر همین ساعت ها ،توی اتاقشان باران می آید ...سیل راه می افتد و فردا صبح ،مجبورند با لبخند تظاهر کنند که هرگزدلشان برای هیچکسی تنگ نمیشود !...
جانانمروزهای سیاه محکوم به تمام شدن هستند اما فراموش نمی شوند. روشنی فردای من و تو مدیون تاریکی امروزمان است. خودت می گفتی که رسیدنِ برگ های درخت به خورشید، مدیون فرو رفتن ریشه ها در تاریکی خاک است. حالا هر چه ریشه بیشتر در سیاهی فرو برود، برگ های بیشتری فردا به نور خورشید خواهد رسید. روزهای روشن می آیند. تکیه می کنیم به ریشه های فرو رفته در تاریکی مان. هر چه باشد، دانه ی ما را در دل تاریکی ها کاشته اند. ذات ما به همین تناقض زنده ا...
نیکی فیروزکوهی:بگذار قضاوتمان کنند،آلوده به ترس نباش!بهتر است که سایه ای از خودمان باشیمتا حضوری بی وجود شبیه افکار دیگران... ...
نگران نیستم. همه چیز درست می شود. آب ریخته روی زمین جمع نه، اما خشک می شود. قلب شکسته خوب نه، اما ترمیم می شود. و هنوز هم می توان، در گلدانی شکسته گل کاشت.....
اگر روزهای خوب آمدند و من نبودم به یاد بیاور که صبور و غمگین چقدر برای روزهای خوب منتظر بودم و به یادم آوازی زمزمه کن برقص و بلندتر بخند......
روز های سردی بود...خالی از خاطره ای که زمان آن را به دوشبکشد...گم شده ای میانِ تمامِ بودن ها...سکوتی میانِ تمام حرف ها...وجودم خستگی هایم را به دوش نمی کشد...کسی از حقیقت قصه نمی گوید...کسی به خاطر حالِ بدم گریه نمی کند...نمی دانم...ماندن بهتر است؟یا انبوهی از رنج را به خاک سپردن؟✍ساحِل خادمی...
رفیق واقعی کسیه که تو موفقیت هات اول از همه برات دست بزنه تو غصه هات زودتر از همه به داد تو برسه و تو کسل ترین روزهای زندگیت بهت دلیل هایی برای خندیدن بده و رفیق واقعی اونیه که تحت هر شرایطی بازم رفیق تو بمونه نه فقط رفیق روزهای خوبت باشه بلکه رفاقتش رو تو تک تک روزهای سخت زندگیت هم نشون بده...
پاییز با خودت حال خوب بیاور پاییز با خودت ریزش تمام دردهایمان را بیاور! پاییز یادت نرود، سوغاتت برای ما حال خوب عشق باشد ما خیلی انتظار تو را کشیدیم! پاییز ناامیدمان نکن...
کسی با سکوت آشنا نیست.آدم ها تا از کارهایشان فارغ می شوند، تا از جمع هایشان جدا می شوند، مُجدانه خود را به کاری می گمارند.کتاب ورق می زنند، فیلم می بینند، شراب می خورند،پشت هم سیگار می کشند، قمار می کنند، چه می دانماز این جور کارها که از مواجهه عریان با خویشتن، فرار کنند.از سکوت از سکوت.انگار سکوت هیولایی باشد که راز مگویشان را آشکار بکند.انگار سکوت جن باشد و آن ها بسم ا...جای تأسف است که آدم ها هنوز نمی دانند، گاهی کاری نکردن و دست...
من خدای جنگ های انفرادی ام.یک تنه توی ذهنم با هزاران نفر می جنگم و زخمی شان می کنم و در واقعیت، به صورتشان لبخند ملیحی می زنم و رد می شوم. مثلا بارها توی ذهنم دعوا می کنم و تا مرز کُشت می زنمتان، شما اما فقط سکوت مرا می بینید و متانت و آرامشم را تحسین می کنید! نمی دانید چقدر از رفتار یا حرفتان رنجیده ام و چقدر بیزار بوده ام از اتفاق یا اتفاقاتی که افتاده! نمی دانید همان لحظه چه رنج یا نفرتی در من هست و چقدر خودم را نگه داشته ام تا انزجار و اندو...
قدیمتر ها،تلویزیون ها رنگ نداشتندکانالی هم حتّی نبود که مُدام عوض کنیمسرمان گرم بود به یک و دو...کنترلی هم در کار نبود.تلفن ها به جای بی سیم و زنگهای دل خوش کُنَکسیم های فرخورده داشتند و زنگهای گوشخراش.فرشهای_لاکی_و_دستبافتآن هم چند تا دوازده متری که جانِ آدم برای جارو زدنشان با جاروهای بی برق،بالا می آمد.آدم ها ،عاشق که می شدند جان میدادند برای یک خط نامهو نگاهی ناگهان، از سوی اوئی که دل بُرده بود.هزار بار می رفتند و ...
انتظار، داستانی است که در هر قلبی نوشته می شود، قصه ای که با هر تپش قلب، عمیق تر و زیباتر می شود. انتظار یعنی لحظه هایی که با هر نسیم، بوی حضور کسی را حس می کنی که هنوز نیامده است. انتظار یعنی چشم به راه بودن، با دلی پر از امید و شوق.انتظار یعنی دل تنگی، دلتنگی برای صدایی که هر لحظه در گوش هایت زمزمه می شود و نگاهی که در عمق چشمانت جا خوش کرده است. انتظار یعنی صبر، صبری که گاهی شیرین است و گاهی تلخ، اما همیشه با عشق همراه است. انتظار یعنی ایم...
انتظار، سفری است در دل زمان، سفری که هر لحظه اش پر از احساس و اشتیاق است. انتظار یعنی چشم به راه بودن، یعنی دل بستن به آینده ای که با هر تپش قلب، نزدیک تر می شود. انتظار یعنی لحظه هایی که با هر طلوع و غروب خورشید، قلبت پر از امید و آرزو می شود.انتظار یعنی دل تنگی، دل تنگی برای لحظه ای که در آغوش کسی که دوستش داری، آرامش پیدا کنی. انتظار یعنی شوق دیدار، شوقی که در هر نگاه به افق، در دلت شعله ور می شود و تو را به سوی آینده ای روشن هدایت می کند....
انتظار، واژه ای است که در دل خود هزاران حس و عاطفه را جای داده است. انتظار یعنی چشم به راه بودن، یعنی دل بستن به آینده ای که هنوز نیامده است. انتظار یعنی لحظه هایی که با هر تیک تاک ساعت، قلبت تندتر می زند و نگاهت به در می ماند.انتظار یعنی امید، امید به آمدن کسی که با حضورش رنگ و بوی زندگی را تغییر می دهد. انتظار یعنی شوق دیدار، شوقی که در هر لحظه از روز و شب، در وجودت شعله ور است. انتظار یعنی صبر، صبری که گاهی شیرین است و گاهی تلخ، اما همیشه ...
از تمام دنیا قلبی حساس به او رسیده بود که می توانست بوی موسیقی ها را حس کند، صدای شخصیت های کتاب ها را تشخیص دهد، غم نهفته در نقاشی ها را لمس کند و صحنه هایی از فیلم ها را جزو خاطرات خود بشمارد....
دلم می خواهد برگردم به همان دوران کودکی و نوجوانی هایم !دلم می خواهد برگردم به همان دورانی کهعشق دراوج سادگی زیبابود!دلم می خواهد برگردم به همان دورانی کهاول صبح با صدای الله اکبر مادرم موقع نماز و صدای ِ قُل قُلِ سماور و آوای خوشِ گنجشک های روی شاخه ی درخت آلوچه یِ کنارِ پنجره بیدار می شدم !دلم می خواهد برگردمبه همان خانه ی قدیمی ِ پدرم !به همان کوچه های باصفایی کههنوزم بوی خاله هاجَر و بوی خاله بَتول وهمسایه های صمیمی ِ دیوار به...
همه می دانندمن سال هاست چشم به راه کسیسرم به کار کلمات خودم گرم است !تو را به اسم آب،تو را به روح روشن دریا،به دیدنم بیا ...مقابلم بنشینبگذار آفتاب از کنار چشم های کهن سال من بگذردمن به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم !من از اینهمه نگفتن بی تو خسته امخرابمویرانمواژه برایم بیاور بی انصاف !چه تند می زند این نبض بی قرارباید برای عبور از اینهمه بیهودگیبهانه بیاورم......
حضور بعضی ها چه آرامشی را به جان زندگیت می اندازد ! من می گویم جادوگر بهشتند ، یا نه اصلا خود ، گوشه ای از بهشتند ! بودن هایشان ساعت زندگی را از کار می اندازد و متوجه گذر زمان نمی شوی ! عجیب است ! حتی اگر چشمانت بسته باشد باز هم فقط رنگ نگاه اورا می بینی و آرامش را در او جستجو می کنی ! او که باشد غنچه های باغچه به رویت لبخند می زنند و خورشید زمستان گرم تر می تابد.آنقدر آرامش می دهند و آسمانی اند ، که رنگ خونت آبی می شود ! آبی های زندگی خیلی کمیاب...
دلتنگی چیز عجیبی نیستدلتنگی یک بیقراری دائمی ستدر خیال و رویایی خیس دلتنگی انتظاریست تلخدر پس یک دلدادگی شیریندلتنگی ...جای خالی عشق ست در قلب که با هیچ کس و هیچ چیز پر نمی شود دلتنگی لم...
ماه، یار همیشگی شب ها، شاهد خاموش لحظات شاد و غمگین ما، در آسمان پهناور، بی صدا می چرخد و گذر زمان را به نظاره می نشیند.همچون ما، ماه نیز در حال تغییر است، گاه کامل و نورانی، و گاه در تاریکی فرو می رود. اما در هر حال، هرگز ما را تنها نمی گذارد و با نوری ملایم، آسمان شب را روشن می کند.شاید ماه بخواهد به ما بگوید که تغییر جزئی از زندگی است و در هر سختی، امیدی به روشنایی وجود دارد....
نوشته بود کسیو دوست داری که براش بجنگی؟ نوشتم از جنگا برگشتم، با زخما و موی سفید، و یاد گرفتم صبور باشم و به تماشا قانع بهم گفت اگه از خودت میگذری، تا راضی نگهداریش مطمئن باش تهش ازت میگذره تا خودشو راضی نگهداره با خنده میگفتم نه دیوونه اون دوستم داره اما صدای مغزم میگفت ، دوستت داره؟ اون حتی فکرم نمیکنه بهت خودتو گول نزن و قلبم در جوابش میگفت، نه نه اون همیشه دوستم داره هیچوقت فراموشم نمیکنه خودش گفت ؛و اینطوری میشه که جنگ بین مغز و قلبم شروع م...
باور کن آنقدر ها هم سخت نیستفهمیدن اینکهبعضی ها می آیند کهنمانند نباشند نبینندو تواگر تمامی ِدنیا را هم حتی به پایشان بریزیآنها تمامی ِبهانه های دنیا را جمع می کنندتا از بین آنها بهانه ای پیدا کنندکه بروند دور شوندکه نمانند اصلا........
باید کسی باشدکه بی دلیل دوستت بداردبی موقع پیام بدهدبی علت حالت را بپرسدگاهی یک پیام ساده و ناگهانیبه یاد می آورد، که بود و نبودیک فرد چقدر اهمیت دارد …...
اگر تو را بخواهد با همه یِ دین و دنیایش؛خرابی هایِ روزگارانش کنارت می آید؛می ماند...تمام نمیشود از تو.و برایِ بدست آوردنت با همه ی دنیا میجنگد.اگر تو را نخواهد...از عالم و خاتَم ؛سپاهِ عظیمی میسازد در راسَ ش قرار میگیرد و همه شان را ملزم میکند که تک به تک؛و یک تنه با تو بجنگند.اینجاست که معادله یِ عشق؛به همین راحتی حل می شود...
همینه زندگی.روزهای تکراری،همراه درد و غم هاو گاه شادی های ناپایدار.و یک آن... تمام میشود!✍معصومه قبادی...