شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
به نام او که سه ساله ست و باب حاجت هاستدو دست کوچک بی بی پر از کرامت هاست قسم به زلف سیاهی که سوخت از آتشنخی زمعجر او رشته ی عنایت هاستاعظم کلیابی بانوی کاشانی...
باز هم این روضه ها اتش به جانم میزند میبرد من را کنار خیمه های سوختهقصه ی این ماجرا از اولش با غصه بود اه دارد دختری چشمی به نیزه دوخته اعظم کلیابی بانوی کاشانی...
👌نوحه شهادت حضرت رقیه(س)من کنون اندر خرابه بیقرارم ای پدر کن نگاهم ای پدررفته ازمن طاقت و صبر و قرارم ای پدر بین چه زارم ای پدرتوخبرداری چگونه روزهایِ من گذشت صبرِ من ازحدگذشتروزگارِ من شده مثلِ شبِ تارم پدر اشکبارم ای پدرمن گمانم این نبود درکودکی گردم یتیم ...
و من اوج عشق را در آغوش مردی دیدمکه دخترکی مغموم و شکننده را به خود میفشارد و می گفت رقیه جان بی تاب نباش دیدار دوباره من و تو بسی نزدیک است...