پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
عصر بود و خاموش بود چراغ های خانه...تو آمدی و نور شد و روشنایی...چیره شدی به تمام تاریکی ها...انگار تو آمدی که خدا عاشقم شود..من زمینی عشق آسمانی توام ای زیبای دلفریب قلبم...جوانه زدم شکوفه کردم در این دلبستگی ممنوعه ام...تو مرحم باش برای زخم های کاری دل...که جز تو از هیچ کس کاری برایم بر نمی آید...جاری باش در من ای خدای عاشقانه ها......دلنوشته ای از امیرپاشا فدائی...
فکرش را بکنچقدر باید چشم به راه بدوزمتا خدای عشقبا دستانی اردیبهشتی بیایدو از میان درّه ای گمناملاشهء زنی را بیرون بکشدکه عمری در حسرت بهار و آزادیچون کولبرانسرگشتهء کوه ها بود !...
دنیا با بودن آدمهایی زیباست که عاشقند وعشق می ورزند.دنیا آن قدرها هم زیبا نیست مگر اینکهدلی برای دلی با عشق بتپدما هر چه را جز عشق اندوختیم،باختیم؛کهاین جهان ناپایدار به هیچ نمی ارزد مگر به عشقای دلِ من لطفا عاشق بمان حتی اگرهیچ کس باورت نکند...که دنیای عاشق چونهمان پیله ای ست که هیچ کسباور نمی کند روزی پروانه ای زیبا می شوددنیای بی عشقچون نقاشی بی رنگچون خانه ی بی سقف وچون خیمه ی بی ستون استدنیا جز عشق هیچ محرابی ند...