شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
باید کسی باشد که در قلبت میدان جنگی را به پا کند و سپس شهر دوست داشتنی اش را فتح کند!کسی که حتی اگر بافنده گیسوانت نشد، خریدار غم هایت باشد...حتی اگر تو را صاحب ثروت نکرد اما تمام دارایی اش را برای لبخند گوشه ی لب تو خرج کند!در مقابل باید تویی هم باشد، که تمام این ها را بی منت دوست بدارد...!...
می دانی هنگامی که چشم هایم، انبوه عشق زیبا را در تیله های مشکی رنگت جستجو کرد؛ قلبم به تکاپو افتاد و به عقلم فرمان آماده باش داد...چه کس می دانست قلبم همدست چشمانم گشته و خود را عاشق و مرا در آتش عاشقانه ها می سوزاند؟جانب انصاف را که رعایت کنیم، قلبم شانس وافری آورد که عقلم اکنون از کمترین سرزنشی نسبت به قلب دیوانه ام عاجز است...چشمانم اولین قدم عشق را به نیابت از قلبم برداشت و حال نمی دانم شاکر اون باشم یا قلب افسار گسیخته ام؟!بگذریم، ...
یک روزی که دور نیست به عقب باز خواهم گشت...تمام اشک ها و لبخند های گاه و بی گاه مانند یک تئوری از مقابل چشمانم می گذرد!آن لحظہ است که یک آه عمیق از درون سینه ام عبور می کند و در آغوش هوا حل می شود.لبخندی که به وعده های دورغین، لبانم را زینت داد و اشک هایی که رد حرارت شان گونه هایم را ملتهب ساخت؛ شاید هیچ کدام نباید به مهمانی وجودم می آمدند، باید بی دلیل لبخند را به سرخی لبانم و شور و شعف را به مهتاب چشمانم هدیه می دادم!ولی حسرت گذشته، پیر...
لجباز جان !خودت بگو ؛چند مشت بوسه ی ارغوانی ...بریزم روی دامنت ...تا دکمه های تنبل پیراهن ...جواب معاشقه ی شاعرانه من را بدهند !...
- به حوالیِ عشق که رسیدی، دل دل نکنبگو دوستت دارم..این تنها بلایِ قشنگی ست که به سرت خواهد آمد!!...
"صبح" یعنی من پابرهنهبدوم تا وعدگاه عشق تو انیسِ غنچه های گل سرخشوی و من مست و بیقرارعطرِنفسهایت را یکجا سربکشم....
شاید فردا...تمامِ آغوش ها را ممنوعه اعلام کنند!بیا تا جریمه نشده ایم...سیر ببوسمت......
تصدقت بروماصلا حواست هست کهحواسم پرتقهوهچشمهایت شدهمدام باگوشواره هایفیروزه ات بازی می کنم تاغیرت شاعرانه امقلمبه شودنگذارم از حادثهبوسه قِصِر در بروی ! ....
یک چیزی هستبه اسمنفس؛تا تو می گویی"دوستت دارم"بند می آید...!...
فکرش را بکنچقدر باید چشم به راه بدوزمتا خدای عشقبا دستانی اردیبهشتی بیایدو از میان درّه ای گمناملاشهء زنی را بیرون بکشدکه عمری در حسرت بهار و آزادیچون کولبرانسرگشتهء کوه ها بود !...
من ؛عصرهاآنقدر خسته ام ڪه فقطلب های تو آرامم میڪند !!یڪی از همانبوسه های تازه ات را بردار و بیابڪَذار مثل دیوانه هاداغداغ بنوشمت ..! !...
امروز ...تمام شعرهایم رابه یاد تو خواهم نوشتتا اگرعشقی در دلم جوانه زند؛گوشه دفترم بنویسم :دل مبتلای تو بود ......
دلم یک مشت بوسه مست میخواهد !که هرشباز سر حواس پرتیبا چشمهای بستهچنان به جان لب هایم بیفتد کهعطر تند نفس هایشدر رگ هایم جاری شود !...
به حوالیِ عشق که رسیدی، دل دل نکنبگو دوستت دارم..این تنها بلایِ قشنگی ست که به سرت خواهد آمد!!...
تو بگوچشم هایتتشنه کدامین نسیم آشناییستکه هر روز صبحتا نامی از عشق می برمخورشید رادر آغوش میکشی !...
بریز عطر نفس هایت راروی تن تب دار جمعه مطمئن باش صبح هایش طعم سیبو غروب هایش... رنگ بهشت خواهد گرفت!...
تو فقط چشمهایت را ببند و لبهایت را غنچه کنمن چنان دلبرانه میبوسمت که نظم تمام شعرهای عاشقانه دنیا به هم بریزد...
تو فقط بگوچه ریخته ای در پیاله ی حواسمکه این چنین در آرامش چشمهایتبه دنبال غرق شدنم...