باید کسی باشد که در قلبت میدان جنگی را به پا کند و سپس شهر دوست داشتنی اش را فتح کند! کسی که حتی اگر بافنده گیسوانت نشد، خریدار غم هایت باشد... حتی اگر تو را صاحب ثروت نکرد اما تمام دارایی اش را برای لبخند گوشه ی لب تو...
می دانی هنگامی که چشم هایم، انبوه عشق زیبا را در تیله های مشکی رنگت جستجو کرد؛ قلبم به تکاپو افتاد و به عقلم فرمان آماده باش داد... چه کس می دانست قلبم همدست چشمانم گشته و خود را عاشق و مرا در آتش عاشقانه ها می سوزاند؟ جانب انصاف...
یک روزی که دور نیست به عقب باز خواهم گشت... تمام اشک ها و لبخند های گاه و بی گاه مانند یک تئوری از مقابل چشمانم می گذرد! آن لحظہ است که یک آه عمیق از درون سینه ام عبور می کند و در آغوش هوا حل می شود. لبخندی...
لجباز جان ! خودت بگو ؛ چند مشت بوسه ی ارغوانی ... بریزم روی دامنت ... تا دکمه های تنبل پیراهن ... جواب معاشقه ی شاعرانه من را بدهند !
- به حوالیِ عشق که رسیدی، دل دل نکن بگو دوستت دارم.. این تنها بلایِ قشنگی ست که به سرت خواهد آمد!!
"صبح" یعنی من پابرهنه بدوم تا وعدگاه عشق تو انیسِ غنچه های گل سرخ شوی و من مست و بیقرار عطرِنفسهایت را یکجا سربکشم.
شاید فردا... تمامِ آغوش ها را ممنوعه اعلام کنند! بیا تا جریمه نشده ایم... سیر ببوسمت...
تصدقت بروم اصلا حواست هست که حواسم پرت قهوه چشمهایت شده مدام با گوشواره های فیروزه ات بازی می کنم تا غیرت شاعرانه ام قلمبه شود نگذارم از حادثه بوسه قِصِر در بروی ! .
یک چیزی هست به اسم نفس؛ تا تو می گویی "دوستت دارم" بند می آید...!
فکرش را بکن چقدر باید چشم به راه بدوزم تا خدای عشق با دستانی اردیبهشتی بیاید و از میان درّه ای گمنام لاشهء زنی را بیرون بکشد که عمری در حسرت بهار و آزادی چون کولبران سرگشتهء کوه ها بود !
من ؛ عصرها آنقدر خسته ام ڪه فقط لب های تو آرامم میڪند !! یڪی از همان بوسه های تازه ات را بردار و بیا بڪَذار مثل دیوانه ها داغ داغ بنوشمت ..! !
امروز ... تمام شعرهایم را به یاد تو خواهم نوشت تا اگر عشقی در دلم جوانه زند؛ گوشه دفترم بنویسم : دل مبتلای تو بود ...
دلم یک مشت بوسه مست میخواهد ! که هرشب از سر حواس پرتی با چشمهای بسته چنان به جان لب هایم بیفتد که عطر تند نفس هایش در رگ هایم جاری شود !
به حوالیِ عشق که رسیدی، دل دل نکن بگو دوستت دارم.. این تنها بلایِ قشنگی ست که به سرت خواهد آمد!!
تو بگو چشم هایت تشنه کدامین نسیم آشناییست که هر روز صبح تا نامی از عشق می برم خورشید را در آغوش میکشی !
بریز عطر نفس هایت را روی تن تب دار جمعه مطمئن باش صبح هایش طعم سیب و غروب هایش... رنگ بهشت خواهد گرفت!
عصرها..️ فنجان خیالم پر میشود از بوسه های داغی که به لب های تو می اندیشد نزدیک تر بیا یک فنجان چایی خستگی مرا بدر نمی کند ...!️ ️️️
بیا و عطر تنت را سرجایش بڪَذار ! نترس هیچ اتفاقی نخواهد افتاد فقط در بند بند استخوان هایم یڪ آغوش بیشتر حل میشوی.️
به حوالی عشق ڪه رسیدی ؛ دل دل نکن ! بگو دوستت دارم ...️ این تنها بلای قشنگیست ڪه بسرت خواهد آمد !
به چیزی بیشتر از دوستت دارم نیاز دارم! چیزی شبیهِ عطرِ نفس هایِ تو ، که جانِ تازه ای ببخشد به نبضِ احساسم...!
به چیزی بیشتر از دوستت دارم نیاز دارم! چیزی شبیهِ عطرِ نفس هایِت ، که جانِ تازه ای ببخشد به نبضِ احساسم...!
تو فقط چشمهایت را ببند و لبهایت را غنچه کن من چنان دلبرانه میبوسمت که نظم تمام شعرهای عاشقانه دنیا به هم بریزد
تو فقط بگو چه ریخته ای در پیاله ی حواسم که این چنین در آرامش چشمهایت به دنبال غرق شدنم