شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
آمد نفس صبح و سلامت نرسانید بوی تو نیاورد و پیامت نرسانید یا تو به دم صبح سلامی نسپردی یا صبحدم از رشک سلامت نرسانید...
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد...
آسمان تویی...و باران گریه ی ابرهایست که دستشان به تو نمیرسد...دریغ از اینکه تو آسمان هستی...و همیشه آنها را در آغوش گرفته ایی...رشک با فهم به از اشک بی فهم......
و آنگاه ، حضور،حضور،حضور توچنان برافروخته ام می داردکه سایه ام حتی زمین را می سوزاند.بمان! بمان و بگذار همچنان رشک خورشید باشم....
رشکم از پیراهن آیدکه در آغوش تو خسبد......