پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
باور نمی کنی؟جای جیب پیرهنمپنجره ای بدوزتا از آن بنگریآفتابِ عشقچقدر سوزان است«آرمان پرناک»...
از بین این همه پیراهن و لباستو را پوشیدم.بگو حالا که پیراهنیچگونه زخم ها را پنهان میکنیبرایم بگواز فلسفه ی اندامتاز چرایی آنهابگو کدامیک از آنهاجیب این پیراهن اندکه زندگی یک مرد را درون او جا شومو بگو کدام یک آستین این پیراهن اندکه اشک راکه غبار روی گذشته رابا آن پاک کنممرا بپوششاید آستین درخوری نداشته باشماما حواسم به عریانیت خواهد بود....
ای آنکه پیرم کرده ای دل را ببازم حاضریدور چشمت کعبه ای دیگر بسازم حاضریگاه شیرین پشت نقشی تازه پنهان می شودمثل فرهاد من به نقش تو بنازم حاضریتو راز و نیاز هر شبی ای همه یادم شده تومن شده ام نشان به تو یا که شکارم شده تویوسف آشفته سرم من خود زولیخا میدرمنصب شده تصویر تو در کنج اتاقم شده تو...
کاش می آمدی و میشدی چراغ تک به تک خانه های این پیرهن چهارخانه......
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد...
من اون پیرهنیم که فقط رو تن تو قشنگه...!️️️...
یارم به یک لا پیرهن / خوابیده زیر نسترن/ ترسم که بوی نسترن / مست است و هوشیارش کند......