به سرم زده بود از همه چیز بگذرم. ... تمام روزهای گذشته... و عشقی ... که در خفا نثارش کرده بودم را فراموش کنم.... یک نگاه به پشت سرم انداختم ... و فقط او را دیدم.... یک نگاه به جلو انداختم ... و کسی شبیه او را پیدا نکردم.... دوست...
میدانی امشب دنبال چه می گشتم؟ دستم را انداخته بودم در کیسه ی زمان، و دنبالِ تمام آنچیزی بودم که یک روز بخاطرشان کل شهر را پیاده گشته بودم. وقتی که حواسم نبود و آهنگ، هزار بار از اول شروع می شد. وقتی که خفقان و سکوت، دست به یکی...
عزیز بسیار دورِ من! می دانم که نمی خوانی. من برای تو می نویسم، تو برای دیگری و دیگری برای دیگریِ دیگر. شبهای پاییزی شهر من خیلی سرد است. طوری که صدای به هم خوردن دندان هایم را می شنوم. آخر می دانی؛ من شبها را تنها با یاد تو...
شاید باید توی زندگی دلیلی باشد که بخاطرش پیر بشویم اگر دلیلی برای پیر شدن نداشته باشیم که زندگی نمی چسبد آن وقت میخواهی بنشینی به کنج دیوار نگاه کنی و به کجای جوانی ات بیندیشی؟!