پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آهسته می آید، دل انگیز است و بارانیصبحی که دارد با خودش یک بوسه ی آنیدر جاده ای افتاده در آغوش کوهستانیک باغ سیبم تاابد انگار زندانیهر بار نقشی داشتم در طرح یک قالییک بار دشت ارغوان یک بار گلدانیهربار نقشی داشتم، این بار شیرینمچون طعم توت از تار غمگین خراسانیچون بافه ای چل تکه از اندوه و ابریشمافتاده ام پای مقرنس های ایوانیخورشید، گرم گفت وگو شد با زنان ایلچون پچ پچ گنجشک ها یک ریز و طولانیاین سرزمین با رودها ب...
کاشهیچ گاه عاشق نمی شدمبه خیابان نمی رفتمزندگی را در بساط دست فروشان نمی یافتمو با آن زن کولیدر سطل های بزرگ زبالهتا کمر فرو نمی رفتمو با انبانی از خاطرهبه خانه برنمی گشتم...
هنوز رفتار آب صمیمی استو درخت در تابستانبوسه هایش شیرین می شودهنوز هم یک شاخه گلزنبورها را خوشحال می کند...
باید برمی گشتمدلتنگی را از ملافه ها می تکاندمو با دهانمدستان کودکانم را گرم می کردم...
غم هابه یکباره و بی اختیار می آیندچون شعری تازهکه ناگهانبر زبانم می آیدو مراشگفت زده ام می کند...
در کوهستاناز آن دامنه های زیبا بالا رفتماز آن بالاهمه چیز کوچک بودبه جاده نگریستمچیزی برای دلتنگی نبودتن را به عطر گیاهان کوهی سپردمو از کوه پایین آمدمقبل از آنکه فروبریزدو جاده را سنگسار و مرا دفن کندبا دلتنگی...
ظهر برگ های زرد و آزرده رااز آن پتوس زیبا جدا کردمو خودم را از آنچه دوست می داشتمبعدازظهراین گل زعفران بودکه به تنهاییاز شادی سرشارم می کردو به این عصر دلتنگیرنگ می داد...
از تو خاطره ای با من استکه به بوی گلاب و آویشن آغشته استاز تو خاطره ای با من استکه هر بارطول این خیابان را کوتاه می کند...