شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
جیغ زد عقربه یِ گیجِ زمان؛جاده باریک و سفر نزدیک استرخت باید بست از شهری کهمِهرَش عصیانکده ای تاریک استشیما رحمانی...
عصیانخدای عشق را خوانم که عصیانی نمی بینمدیگر هرگز بدرخشکیده چشمانی نمی بینمشوم سیاره دور تو بچرخم تا ابد یکسر دراین عالم بجز ذات تو جانانی نمی بینم به صحرای وجودم لاله روئیده زعشق تو درون سینه ام حتی بیابانی نمی بینمسحرگاهان نوای عشق ومستی را به پاکردمچو آه وناله ام مرغ غزلخوانی نمی بینممیان موج سونامی گرفتارم دراین دریا چنان کوبنده بر ساحل که توفانی نمی بینم...
یک روز شاید آه من هم جان بگیرددر سینه ات احساس من میدان بگیرداین دختر معصومِ بااحساسِ عاشقدر چشمهایش پرچم عصیان بگیردوقتی قضای عاشقی درداست، من نیزدل میکنم تا عذر او پایان بگیرددر چنته ام چیزی به جز حسرت ندارمباشد خدا بر شاعران آسان بگیرداز حال من پرسید؛ ترسیدم بگویمدر سرزمین چشم او باران بگیرد...
نه به چاهی نه به دام هوسی افتادهدلم انگار فقط یاد کسی افتاده غرق یادت شدم ای چشم تو روشن، آنقدرکه به اقیانوس انگار خسی افتاده از همان روز خداحافظی پاییزیبه دهان غزلم طعم گسی افتاده آخرین برگم در دست درختی در بادکه اگر زود به دادش نرسی، افتاده گرچه آرام، پر از وسوسه ی عصیانممثل شیری که به چنگ قفسی افتاده...
مینوازمت...نوشتن هیچ دردی را دوا نمیکند...قلمم را بگیر و ساز دلم را بیاور.....مینوازم تمام عصیان ها را....تمام بودن ها را.....تمام رفتن ها را.....خوب میدانم گوشه قلب تمام انسانها یک صندلی خالی دارد....تمام نبودن ها را کنارت بوده ام.....شعرهای ناسروده باران و بوسه را برایت خوانده ام.....من تمام دلتنگی های دفترم را کنارت سروده ام.........
عصیان واژه هاسیلاب واگویه های تاریکخفته اندیشه های سالیان دورکمند انداز ونابینادر بند دهشت می کنندرویاهای رها راکابوس هر شب می شوند...
عزیزدلمعُصیانِ لبت را نفروشم به بهشتکه بهشتی نَبود خوش تر از این کنج لبت ... :)️ ️️️...
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیستهر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمانهنگامه رهایی لبها و دست هاستعصیان زندگی استدر روی من مخند!شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!...