پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به تو که فکر میکنمحس میکنم سیندرلامکه با یه پیرهن قشنگ و تاج سفیددست تو دستای مردونتدارم میرقصمیا شدم سفید برفی ایکه تو کلبه ی کوچولومنتطر اومدنت نشستمبه تو که فکر میکنمحس میکنم دلبری امبا یه دیو قوی که همیشه مراقبمهیاحس زیبای خفته ای رو دارمکه با بوسه هاتزندگیش زنده میشهمیدونیمن هر وقت به تو فکر می کنمنه نگران تموم شدن زمان سیندرلامنه نگران آیینه ی جادوگیر سفید برفینه به ترس ادما از دیو مهربون توجه میکنمنه...
این لبخند بر لب منرژ «بورژوا» نیستمژه هایم طبیعی برگشته اندرژ گونه نزده امبرق چشمانم نیزدر چشم هیچ رقاصه ای پیدا نمی شودوقتی برویچراغ ها خاموش می شوندو سیندرلایتشستن زمین رااز سر خواهد گرفت....
شب های تهران، می کند پنهان... زندگی شبانه، تفریحات شبانه، خیابان هایی که شب ها مثل روز روشن هستند، پیاده روهایی که شب ها شلوغ تر از روزهاست و جرم و جنحه شبانه... مثل این که این ها مشخصه شب های شهرهای بزرگ است. اما شب های تهران چندان شبیه شب های بقیه شهرهای بزرگ نیست... شب های تهران با ترافیک سنگین عصرگاهی شروع می شود. ترافیک سنگینی که تمام شهر را قفل می کند و شهروندانی که در خیابان هستند زندانی این شهر قفل شده می شوند. اگر ماشین داشت...
دروغ گفتهام اگر بگویم جهان به زیبایی قصههای کودکیست،پینوکیو یک روز آدم میشود، کفشِ بلور همیشه با سایزِ پای سیندرلا جور در میآید و شاهزادهای از راه میرسد تا به بوسهای سفیدبرفی را از خوابِ جادو بیدار کند…...
کفش زنها قرنها یا گالش و یا گیوه بودکفش های شیشه ای را سیندرلا باب کرد...
دختر قشنگمامیدوارم مثل حنا با مسئولیتمثل کوزت صبورمثل ممول مهربونمثل جودی شاد و سر زندهو مثل سیندرلا خوشبخت باشی...