یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
در سایه ی خاک، خفته در خلوتِ مطلقزیباییِ خفته، تماشاییِ بی حد و حصردر آغوشِ خاک، سیراب از بوسه ی بارانبهانه ای نهانی، برای شکفتنِ بی بدیلزیباییِ خفته، چون گلی نو رسته در سکوت شببی خبر از هرج و مرجِ دنیا، در خوابی آرام و عمیقبا لبخندی چون انعکاسِ ماه در آب و چشمانی به درخششِ ستارگانخفته است، گم در رویایی که پایانی نداردو من، شاعرِ سرگردان در زیر نقابِ سکوتبه زیباییِ خفته نگاه می کنم و رازهایش را در سکوت می شنومچرا که ...
به تو که فکر میکنمحس میکنم سیندرلامکه با یه پیرهن قشنگ و تاج سفیددست تو دستای مردونتدارم میرقصمیا شدم سفید برفی ایکه تو کلبه ی کوچولومنتطر اومدنت نشستمبه تو که فکر میکنمحس میکنم دلبری امبا یه دیو قوی که همیشه مراقبمهیاحس زیبای خفته ای رو دارمکه با بوسه هاتزندگیش زنده میشهمیدونیمن هر وقت به تو فکر می کنمنه نگران تموم شدن زمان سیندرلامنه نگران آیینه ی جادوگیر سفید برفینه به ترس ادما از دیو مهربون توجه میکنمنه...
یه ساله رفتی و اسمت هنوز مونده تو این گوشی.میدونم قهوهتو مثل قدیما تلخ مینوشیمیدونم شبها توی تختت کتابِ شعر نمیخونیکنارِ پنجره شادی با یه سیگار پنهونی.هنوزم وقتی میخندی رو گونهت چال میافتههنوزم چشم به راهِ یه سوارِه زیبای خفته......