پنجشنبه , ۲۲ آذر ۱۴۰۳
ای قلب امیدی به رسیدن که نماندهبگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم...
مرا به هیچ بدادی ومن هنوز بر آنم که از وجود تو به عالمی نفروشم...
می نویسم باراندیگر پروانه و باد خود می دانندپاییز است یا بهار...
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا ؟گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا گر سرم در سر سودات رود نیست عجب سر سودای تو دارم ،غم سر نیست مرا ......
تا شب همه شب خواب به چشمم بنشانمتا پر شود از حسّ حضور تو ضمیرمباید تو بگویی شبت آرام عزیزمتا با نفس گرم تو آرام بگیرم...
یک بوسه ربودم ز لبتدل دگری خواست...
پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیستاز بس که گره زد به گِره ، حوصله ها را...!...
زآسمان دل برآ ماها ! و شب را روز کنتا نگوید شبرُوی کِامشب شب مهتاب نیست شب بخیر...
ز دست این دل دیوانه مستمدرون سینه دشمن میپرستمندیده دانهای از وصف دلداربه دام دل گرفتارم گرفتاربدینسان خسته کسرا دل مباداکسی را کار دل مشکل مبادا...
زندگی نیست بجز نم نم باران بهارزندگی نیست بجز دیدن یارزندگی نیست بجز عشقبجز حرف محبت به کسوَر نه هر خار و خسیزندگی کرده بسی...
را می خواهم برای پنجاه سالگیشصت سالگیهفتاد سالگیتو را می خواهم برای خانه ای که تنهاییمتو را می خواهم برای چای عصرانهتلفن هایی که می زنندو جواب نمی دهیمتو را می خواهم برای تنهاییتو را می خواهم وقتی باران استبرای راهپیمایی آهسته ی دوتایینیمکت های سراسر پارک های شهربرای پنجره ی بستهو وقتی سرما بیداد می کندتو را می خواهمبرای پرسه زدن های شب عیدنشان کردن یک جفت ماهی قرمزتو را می خواهمبرای صبحبرای ظهربرای ش...
شهرهای دنیانقطههایی خیالیاندروی نقشهی جغرافیاهمهی شهرهاجز یک شهرشهری که عاشقت شدم آنجاشهری که خانهی من شد بعد از تو....
به مرگم گر شدی راضی رها کن دستهایم رارها کن دستهایم رابمیرانم به آسانی...
مَزرعِ سبزِ فلڪ دیدم و داس مَهِ نو یادم از کِشتهی خویش آمد و هنگام درو گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید گفت با اینهمه از سابقه نومید مشو...
خزان به قیمت جان جار میزنید امابهار را به پشیزی نمیخرید از من...
دوست ترت دارم از هر چه دوستای تو به من از خود من خویش تردوست تر از آنکه بگویم چقدربیشتر از بیشتر از بیشتر...
تو را در دلبری دستی تمام استتمام است و تمام است و تمام استبجز با روی خوبت عشقبازیحرام است و حرام است و حرام است...
دیروز چون دو واژه به یک معنی از ما دو نگاه هر یک سرشار دیگری اوج یگانگی و امروز چون دو خط موازی در امتداد یک راه یک شهر یک افق بی نقطه ی تلاقی و دیدار حتی در جاودانگی...
من نگاهش میکنم، او هم نگاهم میکند او برای دل بریدن، من برای دل بریعشق یعنی، تار موهای تنت می ایستند هر زمان که اسم او را، روی لب می آوری...
امشب از غصه پرم حوصله داری، یا نه ؟می توانی به دلم دل بسپاری، یا نه؟...
مرا خیال توبى خیال عالم کرد همان خیال تو ما را دچار این غم کرد...
دل به تو سجده می کند قبله اگرچه نیستینیتِ هر نماز منمذهب و عشق کیستی ؟...
میل من سوی شما قصد توسل دارد...
به تو گفتم:گنجشک کوچک من باشتا در بهار تومن درختی پر شکوفه شومو برف آب شدشکوفه رقصید آفتاب درآمد....
لبم هوای لبت را دلم هوای دلت عجب هوای عزیزیمیان فکر من است و مانده ام که بگویم : ؟؟؟؟تنم هوای تنت...
یا بفرما به سرایم یا بفرما به سر آیمغرضم وصل تو باشد چه تو آیی چه من آیمگر بیایی دهمت جان ور نیایی کشتمت غممن که بایست بمیرم چه بیایی چه نیایی...
مرا بپیچ در حریرِ بوسہ اتمرا بخواه در شبانِ دیرپامرا دگر رها مکنمرا ازین ستاره ها جدا مکن ...!...
نشان اهل خدا عاشقیست با خود دارکه در مشایخ شهر این نشان نمیبینمبدین دو دیده حیران من هزار افسوسکه با دو آینه رویش عیان نمیبینم...
میشود من به هوای توکمی مست کنمبوسه بر چشم تو و هرچهدر آن هست کنممی شود چشم ببندیو نگاهم نکنیمن خجالت نکشمآنچه نبایست کنم...
شبهای دراز بیشتر بیدارم نزدیک سحر روی به بالین آرممیپندارم که دیده بی دیدن دوستدر خواب رود، خیال میپندارم......! شب بخیر...
تا شهریور روزهای سبزش را در تقویم ، میگُذرانَد ، تو هم بیا...!میترسم ورق ، برگردد ؛روزگار ، آن روی زردش را زودتر نشان بدهد،وَ تو هنوزراهِ رفته را کوتاه نیامده باشی !بیا که بادها دستِ فصل ها را خواندهاند وخبر از پاییزِ زودرس میدهند...!...
ﺍﯼ ﺩﻟﺒﺮ ﻋﻴﺴﯽ ﻧﻔﺲ ﺗﺮﺳﺎﺋﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﺮﻡ ﺷﺒﯽ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺗﺮﺱ ﺁییﮔﻪ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺳﺘﻴﻦ ﭼﺸﻢ ﺗﺮﻡﮔﻪ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺧﺸﮏ ﻣﻦ ﻟﺐ ﺗﺮ ﺳﺎیی...
روزها پُر و خالی میشوندمثل فنجانهایِ چایدر کافههایِ بعد از ظهر...اما...هیچ اتفاقِ خاصی نمیافتداینکه مثلاً تو ناگهان،در آن سوی میز نشسته باشی..!...
وه چه شود اگر شبیبر لب من نهی لبیتا به لب تو بسپرمجان به لب رسیده را...
محبوبِ منبعد از تو گیجمبى قرارمخالى ام منگم بر داربستى از چه خواهد شد؟ چه خواهم کرد؟ آونگم...
گفتی که به وصلم برسی زود مخور غمآری برسم گر ز غمت زنده بمانم...
این که مداوم سرد و گرمش میکنیلیوان چای صبحانه ات نیست کهدل من است میشکند...
صد بار گفتمش وسط حرف من نخندیکبار خنده کرد بیا عاشقش شدم...
چون .... تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید.........
این عصرچقدر غم انگیز استانگاردر تمام قطارها و اتوبوس هاتو!دور می شوی..........
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیمکه در طریقت ما کافریست رنجیدن......
تب کردن تو مردن من هر دو بهانه ست ...عشق است که بین من و تو در تب و تاب است......
تو آزاد نباشی، همه دنیا قفس است...!تا پر و بال تو و راه تماشا بسته ست،هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است...!...
خوب است که آدم را دوست داشته باشند، حتی اگر دوام نداشته باشد.خوب است که آدم بداند روزی روزگاری من بودم و او....
تخمین زده ام بعدِ تو با این غم سنگینفوقش دو سه ساعت ، دو سه شب زنده بمانم...
تو در قلب ومن خسته به چاهیگنه از کیست ؟از آن پنجره ی باز ؟از آن لحظه ی آغاز ؟از آن چشم گنه کار ؟از آن لحظه ی دیدار ؟کاش می شد گنه پنجره و لحظه و چشمت ، همه بر دوش بگیرمجای آن یک شب مهتاب ، تو را تنگ در آغوش بگیرم...
به هر کجا که می رومهمیشه می رسم به توببین چگونه می کشیمرا به مسلخ خودم...
لب تر نکن اینقدرکه زجرم بدهی بازیک مرتبه محکمبغلم کن که بمیرم...
همدردی و هم دردی و درمان دل ماای هرچه بلاهرچه جفاهرچه شفاتو...
یک نفر از جنس احساس تو می خواهد دلمیک نفر مثل خودت اصلا تو می خواهد دلم...