شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
بسمه تعالیدرِ دل را برای غمگساری ، با نوا وا کنمُهیّا شو برای گریه ، قفلِ سینه را وا کنسرِ این نافه را پیشِ غزالانِ زمان بگشابه دل های پر از خون ، حرفِ آن درد آشنا وا کنگرانی میکند آن بند ، بر بالِ پریزادانبه این نازک بدن رحمی نما ، بندِ قبا وا کننسیمِ مصر در پیراهن از شادی نمی گنجدگریبانی به دست افشانی بادِ صبا وا کنهمیشه از شکایت نامه ی ما سنگ می نالداگر خون گریه خواهی کرد ، پس مکتوبِ ما وا کنبرای بی قرار...
بسمه تعالینمی گوید سخن وقتی که نادان نزدِ دانا هستبشوید دست از جانش حباب آنجا که دریا هستز حیرت غرق در خواب ست هر چشمی که می بیندبه نادانی کند اقرار انسانی که دانا هستشبی از شوقِ بال افشانیِ پروانه روشن شدکه عاشق در فراق از وصلِ معشوقش شکیبا هستنکن قصدِ اقامت در جهان ، چون جاودانی نیستو از ریگِ روان ، هر کوه اینجا دشت پیما هستجوابِ تلخ از شیرین دهانان دلنشین باشدکه از تلخی ، مِیِ گلرنگ در ساغر گوارا هستب...
مشت می کوبم بر درپنجه می سایم بر پنجره هامن دچار خفقانم، خفقانمن به تنگ آمده ام از همه چیزبگذارید هواری بزنمآی! با شما هستماین درها را باز کنیدمن به دنبال فضایی می گردملب بامیسر کوهیدل صحراییکه در آن جا نفسی تازه کنممی خواهم فریاد بلندی بکشمکه صدایم به شما هم برسد!من هوارم را سر خواهم داد!چاره درد مرا باید این داد کنداز شما خفته ی چند!چه کسی می آید با من فریاد کند...