سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
عاقبت درمان نشد درد نوشتن در دلمظاهراً پیش از تولد فکر آن در من شده این همه شوق نوشتن ناگهانی شد؟ نه خیر!خوشه ها بر هم شدند و حاصلش خرمن شده.....
از خیالِ دیدنِ چشمانِ پاکِ نابِ تو می کشد هرشب زبانه ، خواب من بر خواب تو -- -- -- -- -- -- -- یاد آن دفتر شعری که دگر باز نکردم.....
قصه به قصه خواندنتهجومِ هجمه های دردبه وقت شب نماندنت حسرت بوسه های تربه کعبه گاهِ دامنت به می شکاندن از سرلبش به لب نهادنتبه من ، به تو ، به غمبه عاشقانبه تکّه های جانِ منبه جانمازِ فاسقان که غم خدایِ من نبودجوانه های درد تو کشیده شد بر آسمان....
خویش از خویش برانم که کجا را برسم ،،،،،،،،،،،،،،،، غصه بر غصه گذارم که کجا را برسم ،،،،،،،،،،،،،،هرکجا را برسم باز بگویم که کجا را برسم ،،،،،،،،،،،،به کجا راه رسم باز نگویم که کجا را برسم ،،،،،،،،،،،،،....
از عشق رمیدیم و دمیدیم و جدایی خواستیم در کوی دل از ماه ثنایی خواستیم در مزرع عشق چریدیم و شب هنگام خزان می در بر میخانه گذاشتیم و خدایی خواستیم...
خواب دیدم خواب بودی قصّه ای در قاب بودیمثل شبنم های سرخ گونه ای شب تاب بودی.یاد کردم بودنت را ، نیمه شب بوسیدنت را. ناگهانی که تمامِ شب ، لب هایِ تو بودو تمام قصّه ها ، یِکّه در خوابِ تو بودقابِ این قصه شکست...
زین خیالِ بی خیالی وین غم و هجر جدایی میکشد من را به قعرِ آن گناهِ بی گناهی ...
ی وفا بودیم وز عشقی گران در نوایه بی نوایی هم زبان بس خیانت کردیم و کردیمش نهان عشق را کشتیم و این باشد عیان ...
در مکتب حقیقت ،عشق است چون گدایی وداع ندارد این عشق آخر که بی نوایی ...
بی تابم و از عشق دگر خواب ندارم من ترسم از آن بود که شبِ بی تو مهتاب ندارم. ...
بی تابم و از عشق دگر خواب ندارم من ترسم از آن بود که شبِ بی تو مهتاب ندارم. ----------------------در مکتب حقیقت ،عشق است چون گدایی وداع ندارد این عشق آخر که بی نوایی ----------------------بی دفایی را میان عشق تو آموختم صبر و طاقت را برای دوریت اندوختم ----------------------بی وفا بودیم وز عشقی گران در نوایه بی نوایی هم زبان بس خیانت کردیم و کردیمش نهان عشق را کشتیم و این باشد عیان -------------...
در نگاهِ حسرت انگیزِ دلم ساقیان درد هی دف میزنند گفته بودم میروی اما دلم مثل اکنون هی نظرپس میزندمیروی وآخر این قلبِ غریب با نبودت هی غریبی میکند خاطرات تلخ دیروزت دگر در خیالم دلفریبی میکند ....
شب ، من و تْو قافیه ها گم شده پیدا بُکُنید ، بیا ک توْ حجلهٔ غم ، شبم رو اِرضا بُکُنید . به سوده سازشه سَحر ، خاطره اهدا بُکُنید ، بخاطر خاطره هم ، خدامو رسوا بُکُنید....
در آستان هجرتت، زین گفته تا به کی؟صبحِ سپیده دم، خورشید در حرم، تیمار تا به کی؟اَملِ مَحالِ من، مُلکِ مَلالِ تو، غم خوار تا به کی؟مهتابِ مِهنَتَت، خفتیده در خَفا، صبحِ سحر شده. انتظار تا به کی؟...
حافظا کو حالِ دورانی که میگفتی : ، اینگونه نِی خواهد بماندحالِ دوران ،؛ که هر روز و شب و سال و مِهَش یکسان بماندزخم هایه پینه بسته بر زمان ، شاید این بود که بی درمان بماندآتشِ شوریدهٔ عَطْشِ عیان ، بی گمان این نیز بی پایان بماندکودکِ بیچارهٔ فالت به دست ، این چرا تا آخرش عریان بماندمادره بی شوهره چشم انتظار ، آنم آخر کفنش گریان بمانداین و آن کردن در این اوقاتِ تلخ روزگار از سره تفسیر و بر تدبیر نیست این سخن کز سر به در آمد ز تو ...
و نگاه سرد و تکراری که چه دنیای پوچ و بی باری به کدام گناه میدهم تاوان ؟ به همین گناهِ بی کاری ؟من که سال ها جنگیدم به امید روزِ بی زاری ولی امروز بر جان دیدم که شدم غرقه بیماری و که میداند، این دل که چه میکشد ز بیداری که ترحم نیاز شد بر این دل بی قرار ، مقداری رسم دنیا این است، صامد؛ که اگر دل داری ، فکر در سر داری بی گمان، هیچ زمان، نشوی دلداری...
زندگی بال پرندست، قفس میخواهد. زندگی حسرت مرد است، نفس میخواد. زندگی باغچه عشق، زندگی پنجه دریا، زندگی خار بیابان، زندگی خاری صحرا ................
گاهی حس میکنم نفس هایم مامور شده اند تا آغوش مرگ را نزدیک و نزدیک تر کنند. سوزش زخم های سرنوشت لحظه به لحظه زندگی ام را فرا گرفتهغروب هایی ک با چشمان خسته ام بر رفتار خاطراتم نقش می بندد و صبح هایی ک رگ های بدنم قبول دارش نیستند. گاهی حس میکنم تاریکی شب را به نام من سروده اند، سردی شب های زمستانی خاطراتم را متلاطم می کند...
شاید این عصرِ غم انگیز،دل انگیز شود شاید این ثانیه ها خاطرِه شیرین شودشاید این دفتر شعر طمع مور شودشاید این چاه عمیق کفنِ کورو چه می داند دل به کجا خواهم رفتبه کدامین سو، به کدامین سمت....
لحظه به لحظه بودنت دریغ می کند مرا امشب و این ثانیه ها حریص می کند مرانگاه میکنی به من صدا میزنم تو راو این صدایی خواندنت و این هوای بودنت و این گناه دیدنت حواس می برد ز من خراب می کند مرا...