پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آن قَدَر حرف دراین سینه تلنبارشدهکه دلم مثنوی« مخزن الاسرار » شدهترسم این است که انگشت نمایت بکنمبس که در هر غزلم ، اسم تو تکرار شدهترسم این است که یکباره ببینم در شهرخبر عاشقی ام ، سرخطِ اخبار شدهرفتنت زلزله ای بود که ویرانم کردلحظه ها بعد تو ، روی سرم آوار شدهرنگ روز و شب من هر دو سیاهست ..سیاهزندگی بعد تو عمریست عزادار شده.....
حسین جان نیستی و خبر از دلهای پر از دردمان نداری. خودت را جانت را، همه داروندارت را بر سر نیزه شهادت گذاشتی تا شاید این دنیا جای بهتری باشد.تا شاید رسمِ عدالت و مسلمانى را یادمان دهى!اما دریغ...!این روزها سیاهپوشیم و درد و غصه به جان همه افتاده... ما همه عزادار خوشبختی هستیم وقتی نیستی!دستمان را خودت بگیر که بدجور محتاجیم!...
در سرزمین سرد دلت یخ زدم ولیچشمی برای گریه عزادارِ من نبود...
آدم هیچوقت نباید به خاطر قدیمها غصه بخورد. کسی که عزای گذشته را میگیرد، پیر و عزادار است...
هر زنیلابه لای موهایشمردی را پنهان کرده استهر وقت یک زن راقیچی به دست دیدیبدان عزادار مردی ستکه موهایش را شانه میزد.....
صاحبخانه بدش نمی آمد که ما همیشه گریه کنیم،عزادار باشیم و مصیبت نامه بخوانیم، چون مشغول می شدیم .دیگر کسی از او نمی خواست پشت بام را کاه گل کند یا برایمان آب لوله بکشد....
پیش از آنکه عزادار محرم باشی سعی کن در حرم دوست محرم باشی......