پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو بر درگهِ او شهان نهادندی رو دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای بنشسته همی گفت که: «کوکو، کوکو؟...
میله ی زندان من هر موی مژگان تو بودمن از این زندان برای خویش قصری ساختم...
تو واقعے ترین عشق افسانہ هاے منیفرقے نمیکند کجاآغوش تو هرجاکہ بازشودباشکوه ترین قصردنیاست قصرے کہ تنهاعشقش تویی️️️️...
آغوش تو هر جا ڪه باز شود با شڪوه ترین قصر دنیاست...️️️...
و حدس می زنم شبی مرا جواب میکنیو قصر کوچک دل مرا خراب میکنیسر قرار عاشقی همیشه دیر کرده ایولی برای رفتنت عجب شتاب میکنی...