ای ابر چراست روز و شب چشم تو تر وی فاخته زار چند نالی به سحر ای لاله چرا جامه دریدی در بر از یار جدایید چو مسعود مگر
آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو بر درگهِ او شهان نهادندی رو دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای بنشسته همی گفت که: «کوکو، کوکو؟
مرا بخوان شبیه فاخته ای تنها که از قلب زمستان لاله ها را با پیراهن قرمز رویایی شان عاشقانه می خواند..