مسعود پورسلیمان
من از خوش باوری هایم به ویرانی رسیدم
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یادِ حریفِ شهر و رفیقِ سفر نکرد
امام صادق(ع) :
زمانی که بین مردم به عدالت رفتار شود؛
فقر از میان می رود،
و رزق و روزی از آسمان نازل می شود،
و زمین برکت خود را به اذن خدا
می گستراند.
بن بست عشق جاییست
که نه حق خواستن داری
و نه توانایی فراموش کردن
” پلاک من و تو “
چه باک اگر که جهانی رها کنند مرا
به خنده زمزمه در گوشها کنند مرا
شبی دو چشم سیاه تو را به من بدهند
چه غم، که یک شبه صاحب عزا کنند مرا
تو در وجود منی، پس چگونه میخواهند
که از وجود خودم هم جدا کنند مرا ؟
بعید...
یا سرزمین مادری
یا مرگ
قبیله یعنی یک نفر
همخونی معنا ندارد
وقتی برادری
داری که دشمنت میشود
وقتی فامیلی داری
که به دردنخور است
و حتی فرصت پیدا کند
ضربه ای هم وارد میکند
آری هم خونی معنا ندارد
همبستگی خوابیه که تعبیر فردا ندارد
و من تنها ترین آدم روی زمین هستم
اگر دین ندارید
و از قیامت نمی ترسید
لااقل در دنیای خود آزاده باشید
نیکی کن و خوش باش
به آرامش وجدان
بگذار بگویند فلانی بد دنیاست
خداوند
برای شما خواهد جنگید
شما فقط آرام باشید
رز آبی گل افسانه هاست
گلی که گویی اسمان تکه ای از خودش را در میان گلبرگ ها پنهان کرده باشد
من تورا در سبزینه ی نگاهم
هربار تجسم میکنم
تصویرت چون نسیمی لطیف بر برگ های خاطره ام می رقصد
لبخندت افتابی است
که صبح دلم را روشن میکند...
همین که میدانم
کسی شبیه تو نیست
چقدر دلهره اورتر از نبودن توست
شش حرف دارد
ولی برای دوستی حرف ندارد
افسانه
انچه باعث تغییر می شود ؛
امید نیست
ناامیدی است .
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت
نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
دوست داشتن تو
بی اجازه زیباست
تو هم نخواهی
من باز دوستت دارم ؛
زیبایی ات از رونق ماه کاسته است .
تمام فنجان های قهوه دروغ می گفتند
تو من را دوست نداشتی !
انگار دلت میخواهد که یادگار باشی نه
ماندگار .