شاخه تا آمد به برگش خو کند پاییز شد
مشکل شرعی ندارد بوسه از لب های تو میوه ی بیرون زده از باغ حق عابر است!
از تو تنها، وصف دیدارت نصیب ما شده برف تجریش است و سوزش می رسد پایین شهر
پاییز دختری زیباست که کارش دلبری کردن است، نگاهت کند و «تو» را در برگ های زردش غرق کند.
در سرم بافته ام با تو خیالی که شبی من سر موی تو می بافم و تو شال مرا
مثل هر شب تا سحر در خود مُرورش می کنم ...
رفتن همیشه بهترین تصمیم آدم نیست پرواز شاید آخرین راه کبوترهاست
همچو مردابیم و هر کس یک نظر بر ما رسید سنگ زد ما را به شوق دیدن تشویش ما
در دلم این روزها چیزی بجز آشوب نیست اهل قاجاری و در فکرت بجز سرکوب نیست قلب من همچون درختی شد ولی این را بدان اینکه رویش یادگاری مینویسی چوب نیست طعنه های اهل کنعان سخت تر از مردن است دوری یوسف دلیل گریه ی یعقوب نیست زخم من با...
لحظه وصل به یک چشم زدن میگذرد... این فراق است که هر ثانیه اش یکسال است
چون ماهى افتاده به قلاب شدم که صیاد نفهمیده پشیمان شدنم را...!
جای جایِ شهرِ من از خاطراتت پر شده راه رفتن بعدِ تو،از هر مسیری مشکل است!
آری از نامهربانان گاه باید بگذریم ...
خوش باش بعد من کنارهر کسى،اما گاهى همین یک آرزو مانند نفرین است
مثل هر شب ،بی تفاوت شب بخیری گفت و رفت مثل هر شب، تا سحر، در خود مرورش می کنم
چند روز است که در روزه ی دیدار توام پر کن این فاصله ها را که دم افطار است....
از تو تنها وصف دیدارت نصیب ما شده برف تجریش است و سوزش می رود پایین شهر!!
لبخند زد رقیب به آهى که مى کشم از دشمن انتظارِ محبت نداشتم
بى تو بى فایده و بى هیجان است جهان مثل یک پنجره که منظره اش دیوار است
هر زمان فالی گرفتم غم مخور آمد ولی... این امید واهی حافظ مرا دیوانه کرد!
از تو تنها وصف دیدارت نصیب ما شده برف ِ تجریش است و سوزش می رسد پاییِن شهر
گرچه یادی نکند پیش خود اما همه شب دم به دم خاطر او میگذرد از نظرم