و من تو را بهارِ این زمستان می دانم . من یاد تو را هر صبح... هر عصر... و هر شب... همچون نفسی گرم در یک روز برفیِ زمستانی که دستانم را گرم می کند همچون تشنه ای در کویر که به آب رسیده، و همچون یک چای دلچسب کنار...
و زندگی همین است... در سایه ای به دور از هیاهو آدمها، دو فنجان قهوه باشد، تو باشی و من... شیرینی اش هم بماند پای چشمانمان...
تو را ساده دوستت دارم، ساده در شب های بی رویا در کنج دلتنگی هایم نگاهت می کنم، و از دنیای ناشناخته ای که با تو ساخته ام هراسم نیست، دنیایی که شاید گم باشد برای دیگران برای من اما حکم آزادیست، حکم تنفس در هوایی که این روزها سخت...
همین پاییز سر ساعت همیشگی کنار درخت بید با همان بارانی مورد علاقه ی تو و چشمانی به درخشندگی خورشید با قلبی آکنده از روزنه های امید و خوشی های ساده و دستانی پر عشق که از هر انگشت آن برای تو محبت جاریست و تشنه ی نوازش با دلی...
و زندگی همین است... در سایه ای به دور از هیاهوی آدم ها دو فنجان قهوه باشد، تو باشی و من... شیرینی اش هم بماند پای چشمانمان...
چه کسی می داند فردا چه در انتظارمان است؟! مرا تا نشانی از روشنایی همراهی کن، بیا دست در دستان هم در جوار یکدیگر نوایی از زندگانی را گوش دهیم و بنوشیم جرعه ای از آن را بیخیال تمام دنیا و آدم هایش...
هر روزمان را به امید روزی بهتر می سوزانیم و آخر تمام افکارمان ختم می شود به اینکه در لحظه باید زیست... لحظه ای که تمامأ سعی در تلاش برای ارتقایش هستیم؛ می گذرد و می گذرد و باز هم می بینیم لابه لای تمام لحظات سپری شده، تنها گاهی...
عشق برای هر کدام از ما معنی و مفهوم خاصی دارد و هر کسی به نحوی آن را حس می کند و در زندگی اش به کار می گیرد، یکی عاشق می شود تا که با او چای عصر را بنوشد یا به پیاده روی برود، دیگری اما عشق را...
هیچ فکر کرده ای دنیای کودکی چرا زیباست، چرا مزه ی همه ی خوراکی ها متفاوت تر است و تمام بازی ها نوستالژی می شوند؟ هیچ چیزی جز هیجانِ دیدن رفقا برای قانع شدنمان در چُرت بعدازظهر مؤثر نبود چون در ذهنمان چیزی جز آن نبود و از یک جایی...