شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
و من تو رابهارِ این زمستانمی دانم .من یاد تو راهر صبح...هر عصر...و هر شب...همچون نفسی گرم در یک روز برفیِ زمستانی که دستانم را گرم می کندهمچون تشنه ای در کویر که به آب رسیده،و همچون یک چای دلچسب کنار پنجره، به تاروپود روحم تزریق می کنم...!...
و زندگی همین است...در سایه ای به دور از هیاهو آدمها، دو فنجان قهوه باشد، تو باشی و من...شیرینی اش هم بماند پای چشمانمان......
تو را ساده دوستت دارم،ساده در شب های بی رویا در کنج دلتنگی هایم نگاهت می کنم،و از دنیای ناشناخته ای که با تو ساخته ام هراسم نیست،دنیایی که شاید گم باشد برای دیگرانبرای من اما حکم آزادیست،حکم تنفس در هوایی کهاین روزها سخت است در آن نفس کشیدن......
همین پاییزسر ساعت همیشگیکنار درخت بیدبا همان بارانی مورد علاقه ی توو چشمانی به درخشندگی خورشیدبا قلبی آکنده از روزنه های امید و خوشی های سادهو دستانی پر عشقکه از هر انگشت آن برای تو محبت جاریستو تشنه ی نوازشبا دلی پر از رازهایی که قرار است برایت بگویممنتظرت می نشینم...مهشید تمسکی...
و زندگی همین است...در سایه ای به دور از هیاهوی آدم ها دو فنجان قهوه باشد، تو باشی و من...شیرینی اش هم بماند پای چشمانمان......
چه کسی می داند فردا چه در انتظارمان است؟!مرا تا نشانی از روشنایی همراهی کن،بیا دست در دستان هم در جوار یکدیگر نوایی از زندگانی را گوش دهیم و بنوشیم جرعه ای از آن رابیخیال تمام دنیا و آدم هایش......
هر روزمان را به امید روزی بهتر می سوزانیم و آخر تمام افکارمان ختم می شود به اینکه در لحظه باید زیست...لحظه ای که تمامأ سعی در تلاش برای ارتقایش هستیم؛می گذرد و می گذرد و باز هم می بینیم لابه لای تمام لحظات سپری شده، تنها گاهی زندگی کرده ایم.داستان زیستن ما مانند بادبادک کاغذی است که تنها با شدت باد اوج می گیرد و این باد یا کمی او را در اوج باقی نگه می دارد یا از بند رها و به ناکجا پرتاب می شود......
عشق برای هر کدام از ما معنی و مفهوم خاصی دارد و هر کسی به نحوی آن را حس می کند و در زندگی اش به کار می گیرد،یکی عاشق می شود تا که با او چای عصر را بنوشد یا به پیاده روی برود،دیگری اما عشق را بوجود می آورد که به تنهایی تمام شهر را با یادش قدم بزند و حتی لحظه ای احساس تنهایی نکند!و اما عشق حالت های زیبای دیگری هم دارد، که یکی عشق از قلمش می تراود،دیگری در تیغ تیز جراحی اش!یکی شعری از شاعری که نمی شناسد را برای یاورش زمزمه می کند و صدای خو...
هیچ فکر کرده ای دنیای کودکی چرا زیباست،چرا مزه ی همه ی خوراکی ها متفاوت تر است و تمامبازی ها نوستالژی می شوند؟هیچ چیزی جز هیجانِ دیدن رفقا برای قانع شدنمان در چُرت بعدازظهر مؤثر نبود چون در ذهنمان چیزی جز آن نبود و از یک جایی به بعد می فهمیم بزرگ شده ایم و نگران گذشت عمرمان می شویم هیچ چیزی دیگر رنگ و بوی قبل را ندارد،برای همین هم آتش طمع در ما روشن می شود،می خواهیم همه چیز مال خودمان باشد حسادت باعث می شود از زندگیمان لذت نبریم وهیچ چی...